روزی به عزراعیل فرمان رسید كه جان پادشاهی قدرتمند را بگیر و چنین شد.در آن حال فرشته گان به عزراعیل عرض كردند:تا كنون شده جان انسانی را بگیری و نارحت شوی؟عزراعیل گفت:روزی در بیابانی سوزان كودكی شیر خوار با مادر خود راه گم كرده بودند.فرمان رسید جان مادر را بگیر و كودك را رها كن.چنین كردم،در آن حال دلم به حال آن كودك سوخت. فرشتگان عرض كردند:ای عزراعیل این پادشاه قدرتمند كه جانش را گرفتی همان كودكی بود كه در بیان تنها رها كردی....