موضوعات
آرشيو وبلاگ
بــــی انـتــهــاتــریــن عــبــرتـــــــــــــــ پنج شنبه 30 خرداد 1392برچسب:زان یار دلنوازم شکریست با شکایت, :: 22:0 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:برای اولین بار,,,(داستانهای شنیدنی(حسین محمدی, :: 17:59 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
برای اولین بار...
مرد مسنی به همراه پسر جوانش در قطار نشسته بود قطار شروع به حرکت کرد به محض شروع حرکت قطار آن پسر
جوان که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد دستش را از پنجره بیرون برد ودر حالی که هوای در حال
حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختان حرکت میکنن !
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد .
کنار مرد جوان ؛زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند
یک کودک رفتار می کرد ؛ متعجب شده بودند !
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد : پدر نگاه کن ؛دریاچه و ابرها با قطار حرکت می کنن!زوج جوان پسر را با
دلسوزی نگاه می کردند .
باران شروع شد و چند قطره روی دست مرد جوان چکید . او با لذت آنرا لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد
زد: پدر نگاه کن ؛بارون می باره آب روی دست من چکید .
آن زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند :
چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید ؟
مرد مسن لبخندی زد و گفت: ما همین الان داریم از بیمارستان بر می گردیم . امروز پسر من برای اولین
بار در زندگی می تواند ببیند .
دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:خوشبختی کجاست؟(داستانهای آموزنده(حسین محمدی, :: 17:32 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
خوشبختی کجاست؟ شخصی از خدا پرسید:خوشبختی را کجا می توان یافت؟ خدا فرمود:آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم. او با خود فکر کرد و گفت:اگر خانه ای بزرگ داشتم،بی گمان خوشبخت بودم. خداوند به او خانه ای بزرگ عنایت فرمود. دوباره او گفت:اگر پول فراوان داشتم،یقینا خوشبخت ترین مردم بودم. خداوند به او پول فراوان عطا کرد. اگر...اگر...واگر... ادامه مطلب ...
|
||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
|
||
![]() |