درباره وبلاگ


خدا یا آن گونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم،و ان گونه بمیرانم که به وجد نیاید کسی از نبودنم ________ _______ ______ _____ ____ بی انتهــــــــــــــــــــــــــــــــاتــریــــن
بــــی انـتــهــاتــریــن
عــبــرتـــــــــــــــ
سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:عید نوروز 1392 مبارک, :: 19:22 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

با سلام به همه شما  عزیزان

لازم دیدم من همه به نوبه خودم عید باستانی نوروز رو به همه  شما  هموطنان و ایرانیان عزیز

تبریک بگم و براتون بهترین ها رو آرزو کنم

دلتون شاد لبتون خندون

purple sparkly divider



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:نهج البلاغه-خطبه 1, :: 1:22 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

1-عجز انسان از شناخت خدا 

سپاس خداوندی را که سخنوران از ستودن او عاجزند و حساب گران از شمارش نعمت های او ناتوان و تلاش گران از ادای حق او درمانده اند.خدایی که افکار ژرف اندیش،ذات او را درک نمی کنند و دست غواصان دریایی علوم به او نخواهد رسید.پروردگاری که برای صفات او حد و مرزی وجود ندارد و تعریف کاملی نمی توان یافت و برای خدا وقتی معین و سرامدی مشخص نمی توان تعیین کرد. مخلوقات را با قدرت خود آفرید،و با رحمت خود بادها را به حرکت در آورد و به وسیله کوه ها اضطراب و لرزش زمین را به آرامش تبدیل کرد.
 2-دین  و شناخت خدا
سرآغاز دین ،خداشناسی است،و کمال شناخت خدا، باور داشتن او، و کمال باور داشتن خدا،شهادت به یگانگی اوست،و کمال توحید،شهادت بر یگانگی خدا،اخلاص،و کمال اخلاص،خدا را از صفات مخلوقات جدا کردن است.زیرا هر صفتی نشان می دهد که غیر از او موصوف،و هر موصوفی گواهی می دهد که غیر از صفت است،پس کسی که خدا را با صفت مخلوقات تعریف کند او را به چیزی نزدیک کرده.و با نزدیک کردن خدا به چیزی دو خدا مطرح شدهِ،و با طرح شدن دو خدا، اجزایی برای او تصور نموده،و با تصور اجزا برای خدا،او را نشناخته است .و کسی که خدا را نشناسد به سوی او اشاره می کند و هر کس به سوی خدا اشاره کند،او را محدود کرده،به شمارش آورد.
و آن کس که بگوید (( خدا در چیست؟ )) او را در چیزی پنداشته است،و کسی که بپرسد ((خدا بر روی چه چیز قرار دارد؟)) به تحقیق جایی را خالی از او در نظر گفته است،در صورتی که خدا همواره بوده و از چیزی به وجود نیامده است.با همه چیز هست،نه اینکه همنشین آنان باشد،و با همه چیز فرق دارد نه اینکه از آنان جدا و بیگانه باشد، انجام دهنده همه کارهاست ،بدون حرکت و ابزار و وسیله ،بیناست حتی در آن هنگام که پدیده ای وجود نداشت،یگانه و تنهاست زیرا کسی نبوده تا با او انس گیرد و یا از فقدانش وحشت کند.

 



بيماري ام.اس يا اسكلروز چندگانه يك اختلال مادام‌العمر در سيستم ايمني خودكار بدن است كه مي‌تواند منجر به فلج شديد شود.
به گزارش بولتن نیوز از ایسنا ،اختلال سيستم ايمني خودكار وضعيتي است كه در آن بدن آنتي‌باديهايي را توليد مي‌كند كه به بافت‌هاي خودش حمله مي‌كنند.
در بدن افراد مبتلا به اين بيماري آنتي‌باديهايي توليد مي‌شود كه به ماده سفيد مغز و نخاع حمله‌ور مي‌شوند.
در بيماري ام.اس ميلين يا پوشش رشته‌هاي عصبي در مغز و نخاع ملتهب مي‌شود. اين التهاب باعث آسيب ميلين شده و سيگنال‌هاي عصبي نمي‌توانند در طول رشته‌هاي عصبي حركت كنند.

علايم اين بيماري متفاوت است و بستگي به اين دارد كه كدام بخش از اعصاب آسيب ببينند.


ادامه مطلب ...


چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:بودای طلایی, :: 17:51 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

در سال 1957 گروهي از راهبان معبدي مجبور بودند به علت ساخت بزرگراه به سوي بانکوک ،محل يک مجسمه بوداي گلي را به محلي جديد انتقال دهند .  قرار بود معبد تغيير محل داده شود، زمانی که جرثقيل مي خواست تنديس را بلند کند ، بارش باران آغاز شد . راهب ارشد که تصور مي کرد ممکن است بوداي مقدس آسيب ببيند ، دستورداد مجسمه را برزمين گذارند و براي حفظش در برابر باران ، روي آن را با چادري بزرگ بپوشانند.

پاسي از ساعات همان شب گذشته بود که راهب ارشد براي بازديد مجسمه به سراغش رفت. او چراغ قوه خود را به زير چادر برد تا از خشک بودن مجسمه اطمينان حاصل کند. همين که نور چراغ قوه به ترکها تابيد ، او روشنايي درخشش ضعيفي راديد واين امر به نظرش عجيب آمد و وقتي که بادقت بيشتري به آن روشنايي ضعيف نگريست اين فکر به ذهنش خطور کرد که ممکن است چيزي زير آن گلها باشد ، بنابراين به معبد رفت و يک قلم و چکش آورد و به کندن گلها پرداخت. هر تکه گل خشک شده را که برداشت ، روشنايي بيشتر مي شد . چندين ساعت طول کشيد تا او خود را با بوداي (طلايي) فوق العاده اي مواجه ديد .



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:خدا جون نذار بزرگ بشم, :: 17:17 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم

 

 

خدا جون نزار بزرگ بشم


الو ... الو...
سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمی ده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشت است. بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟



ادامه مطلب ...


سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:دوستی به نام خدا, :: 9:27 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی. یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع، کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی،



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:عقاب, :: 18:51 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

عقاب

مردی در هنگام عبور از جنگل تخم عقابی پیدا کرد و ان را به مزرعه خود برد و در لانه مرغ گذاشت.

عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون امد و با انها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام می داد که مرغها می کردند. برای پیدا کردن کرمها و حشرات، زمین را می کند و قد قد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار،کمی در هوا پرواز می کرد!

 

سالها گذشت و عقاب پیر شد...

 

روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز اسمان دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت ناچیز بالها ی طلاییش،برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.

عقاب پیر،بهت زده نگاهش کرد و گفت:"این کیست؟!"

همسایه اش پاسخ داد:"این عقاب است-سلطان پرندگان.او متعلق به اسمان است و ما زمینی هستیم."

عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد؛ زیرا فکر می کرد مرغ است.

 عقاب پیر آهی کشید...

نتیجه:

"برای رسیدن به انچه حق خود می دانی باید تلاش کنی، کسی که خود را به خوبی نمی شناسد مطمئنا به چیز که لیاقتش را دارد نخواهد رسید!"



پرسیدم:چطور بهتر زندگی کنم؟!

با کمی مکث جواب داد:گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر,با اعتماد زمان حالت رابگذران

و بدون ترس,برای آینده آماده شو.ایمانت را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز.شک هایت

را باور نکن وهیچگاه به باور هایت شک نکن.

"زندگی شگفت انگیز است,در صورتی که بدانی چطور زندگی کنی."

پرسیدم:آخر... و اوبدون اینکه متوجه سوالم شود ادامه داد:

مهم نیست که قشنگ باشی,قشنگ این است که مهم باشی!حتی برای یک نفر

کوچک باش و عاشق...که عشق خود میداند آیین بزرگ کردنت را...

بگذارعشق خاصیت تو باشد,نه رابطه ی خاص تو با کسی.

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن.

داشتم به سخنانش فکرمیکردم که نفسی تازه کرد و ادامه داد:



ادامه مطلب ...


دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:آتش بس بخاطر کریسمس, :: 18:41 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ
۲۴سپتامبر ۱۹۱۴.ارتشهای آلمان بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم میجنگیدند.شب کریسمس جنگ را تعطیل میکنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند.در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقهء خواندن در اپرا را نیز دارد شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک میکند.صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر میشنوند و با پرچمهای سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان میروند.آنشب سربازان ۳ ارتش در کنار هم شام میخورند و کریسمس را جشن میگیرند ولی هر ۳ فرمانده توافق میکنند که از روز بعد صلح شکسته شود و جنک را از سر بگیرند!


ادامه مطلب ...


دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:مهربانی, :: 17:57 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

دخترک بر خلاف همیشه که به هر رهگذری می رسیداستین لباس اورا می کشید تا به او ادامس بفروشد ان روز روبه روی زنی که نوزادش را در اغوش داشت ایستاده بود. گاه گاهی که مادر به نوزادش لبخند میزد لب های دخترک نیز بی اختیار از هم باز می شد. مدتي گذشت...دخترك از جعبه ي ادامس،بسته اي را برداشت و جلوي زن گرفت.زن رو به سمت ديگري كرد و گفت:برو بچه،ادامس نمي خواهم. دخترك گفت:بگير...پوليــــــــ نيست...



چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:نمایی از زندگی ما ,,,, :: 18:12 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

نمایی از زندگی ما ...

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء را روي میز گذاشت . وقتی کلاس شروع شد ، بدون هیچ کلمه اي ، یک شیشه ي بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد .
بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است ؟ و همه به نشانه تایید سرتکان دادند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد . سنگریزه ها در فضاي باز بین توپهاي گلف قرار گرفتند ؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است ؟ و باز همگی موافقت کردند .
بعد دوباره پرفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت ؛ و خوب البته ، ماسه ها همه جاهاي خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله "
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روي همه محتویات داخل شیشه خالی کرد .


ادامه مطلب ...


 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب