درباره وبلاگ


خدا یا آن گونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم،و ان گونه بمیرانم که به وجد نیاید کسی از نبودنم ________ _______ ______ _____ ____ بی انتهــــــــــــــــــــــــــــــــاتــریــــن
بــــی انـتــهــاتــریــن
عــبــرتـــــــــــــــ
چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:بودای طلایی, :: 17:51 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

در سال 1957 گروهي از راهبان معبدي مجبور بودند به علت ساخت بزرگراه به سوي بانکوک ،محل يک مجسمه بوداي گلي را به محلي جديد انتقال دهند .  قرار بود معبد تغيير محل داده شود، زمانی که جرثقيل مي خواست تنديس را بلند کند ، بارش باران آغاز شد . راهب ارشد که تصور مي کرد ممکن است بوداي مقدس آسيب ببيند ، دستورداد مجسمه را برزمين گذارند و براي حفظش در برابر باران ، روي آن را با چادري بزرگ بپوشانند.

پاسي از ساعات همان شب گذشته بود که راهب ارشد براي بازديد مجسمه به سراغش رفت. او چراغ قوه خود را به زير چادر برد تا از خشک بودن مجسمه اطمينان حاصل کند. همين که نور چراغ قوه به ترکها تابيد ، او روشنايي درخشش ضعيفي راديد واين امر به نظرش عجيب آمد و وقتي که بادقت بيشتري به آن روشنايي ضعيف نگريست اين فکر به ذهنش خطور کرد که ممکن است چيزي زير آن گلها باشد ، بنابراين به معبد رفت و يک قلم و چکش آورد و به کندن گلها پرداخت. هر تکه گل خشک شده را که برداشت ، روشنايي بيشتر مي شد . چندين ساعت طول کشيد تا او خود را با بوداي (طلايي) فوق العاده اي مواجه ديد .



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:خدا جون نذار بزرگ بشم, :: 17:17 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم

 

 

خدا جون نزار بزرگ بشم


الو ... الو...
سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمی ده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشت است. بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟



ادامه مطلب ...


سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:دوستی به نام خدا, :: 9:27 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی. یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع، کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی،



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:عقاب, :: 18:51 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

عقاب

مردی در هنگام عبور از جنگل تخم عقابی پیدا کرد و ان را به مزرعه خود برد و در لانه مرغ گذاشت.

عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون امد و با انها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام می داد که مرغها می کردند. برای پیدا کردن کرمها و حشرات، زمین را می کند و قد قد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار،کمی در هوا پرواز می کرد!

 

سالها گذشت و عقاب پیر شد...

 

روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز اسمان دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت ناچیز بالها ی طلاییش،برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.

عقاب پیر،بهت زده نگاهش کرد و گفت:"این کیست؟!"

همسایه اش پاسخ داد:"این عقاب است-سلطان پرندگان.او متعلق به اسمان است و ما زمینی هستیم."

عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد؛ زیرا فکر می کرد مرغ است.

 عقاب پیر آهی کشید...

نتیجه:

"برای رسیدن به انچه حق خود می دانی باید تلاش کنی، کسی که خود را به خوبی نمی شناسد مطمئنا به چیز که لیاقتش را دارد نخواهد رسید!"



پرسیدم:چطور بهتر زندگی کنم؟!

با کمی مکث جواب داد:گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر,با اعتماد زمان حالت رابگذران

و بدون ترس,برای آینده آماده شو.ایمانت را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز.شک هایت

را باور نکن وهیچگاه به باور هایت شک نکن.

"زندگی شگفت انگیز است,در صورتی که بدانی چطور زندگی کنی."

پرسیدم:آخر... و اوبدون اینکه متوجه سوالم شود ادامه داد:

مهم نیست که قشنگ باشی,قشنگ این است که مهم باشی!حتی برای یک نفر

کوچک باش و عاشق...که عشق خود میداند آیین بزرگ کردنت را...

بگذارعشق خاصیت تو باشد,نه رابطه ی خاص تو با کسی.

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن.

داشتم به سخنانش فکرمیکردم که نفسی تازه کرد و ادامه داد:



ادامه مطلب ...


دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:آتش بس بخاطر کریسمس, :: 18:41 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ
۲۴سپتامبر ۱۹۱۴.ارتشهای آلمان بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم میجنگیدند.شب کریسمس جنگ را تعطیل میکنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند.در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقهء خواندن در اپرا را نیز دارد شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک میکند.صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر میشنوند و با پرچمهای سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان میروند.آنشب سربازان ۳ ارتش در کنار هم شام میخورند و کریسمس را جشن میگیرند ولی هر ۳ فرمانده توافق میکنند که از روز بعد صلح شکسته شود و جنک را از سر بگیرند!


ادامه مطلب ...


دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:مهربانی, :: 17:57 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

دخترک بر خلاف همیشه که به هر رهگذری می رسیداستین لباس اورا می کشید تا به او ادامس بفروشد ان روز روبه روی زنی که نوزادش را در اغوش داشت ایستاده بود. گاه گاهی که مادر به نوزادش لبخند میزد لب های دخترک نیز بی اختیار از هم باز می شد. مدتي گذشت...دخترك از جعبه ي ادامس،بسته اي را برداشت و جلوي زن گرفت.زن رو به سمت ديگري كرد و گفت:برو بچه،ادامس نمي خواهم. دخترك گفت:بگير...پوليــــــــ نيست...



چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:نمایی از زندگی ما ,,,, :: 18:12 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

نمایی از زندگی ما ...

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء را روي میز گذاشت . وقتی کلاس شروع شد ، بدون هیچ کلمه اي ، یک شیشه ي بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد .
بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است ؟ و همه به نشانه تایید سرتکان دادند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد . سنگریزه ها در فضاي باز بین توپهاي گلف قرار گرفتند ؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است ؟ و باز همگی موافقت کردند .
بعد دوباره پرفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت ؛ و خوب البته ، ماسه ها همه جاهاي خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله "
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روي همه محتویات داخل شیشه خالی کرد .


ادامه مطلب ...


سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:امروز, :: 18:45 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

 عده ای دوست در یک مهمانی شام گرد هم جمع شده بودند .هریک از آنها خاطراتی از گذشته تعریف می کردند...

یک نفر پرسید: بهترین روز عمرتان کدام روز بوده است؟

زن و شوهری گفتند: بهترین روز عمر ما روزی بوده که ما با هم آشنا شدیم.

زنی گفت: بهترین روز زندگیم روزی بود که نخستین فرزندم به دنیا آمد.

مردی گفت: روزی که از کارم اخراج شدم بهترین و بدترین روز عمرم بوده است.آن روز باعث شد که روی پای خودم بایستم و راه تازه ای را شروع کنم و از آن روز از هر قسمت زندگیم راضی بودم.

این گفتگو ادامه داشت تا اینکه نوبت به زنی رسید که تا آن هنگام ساکت بود .

از او پرسیدند : بهترین روز زندگی تو چه روزی بوده است؟

زن گفت: بهترین روز زندگی من امروز است.زیرا امروز روزی است که بیش از همه روزها برایم ارزشمند

 تر است . من نمی توانم دیروز را بدست بیاورم . آینده هم مال من نیست. اما امروز مال من است .تا آن

را هر طوری که می خواهم بگذرانم و از آنجا که امروز تازه است و من هم زنده هستم پس بهترین روز

من است و خدا را برای این شکر می کنم/. 



شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته

بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.

نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست.

بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز

و به من بگو چه می بینی؟


واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم.

هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟

واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند

بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.

از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در

برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.

از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در نزدیکی قطب است،

پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.


شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت:
واتسون: نتیجه اول و مهمی که باید بگیری

اینست که چادر ما را دزدیده اند!

بله، در زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین

جواب و راه حل کنار دستمونه، ولی این قدر به دور

دستها نگاه میکنیم که آن را نمی بینیم.



یکی از دوستانم به نام پل......

یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: ” این ماشین مال شماست ، آقا؟”
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است”. پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش…”
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
” ای کاش من هم یک همچین برادری بودم.”

 برای مشاهده اندازه واقعی عکس سه بعدی ماشین قرمز  کلیک کنید



ادامه مطلب ...


شنبه 7 بهمن 1391برچسب:پیرمرد خاص , :: 17:18 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ
پیرمردی 85 ساله که سر و وضع مرتبی داشت، در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند.

پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد . همین طور که عصازنان به طرف آسانسور می رفت ، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده، روی پنجره هایش کاغذ چسبانده شده است.
 


ادامه مطلب ...


چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:شکست وجود ندارد!, :: 11:29 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

شکست  وجود ندارد!

روزی خبرنگار جوانی از “توماس ادیسون” مخترع بزرگ پرسید:“آقای ادیسون ، شنیده ایم که

 برای اختراع لامپ ، تا کنون تلاش های زیادی کرده اید و می کنید ، اما گویا موفق نشده اید ! چرا هنوز، با وجود

بیش از ۹۰۰بار شکست ،همچنان به فعالیت خود ادامه  می دهید؟!”ادیسون با لحنی خونسرد و مطمئن جواب داد :

“ببخشید آقا ! من ۹۰۰بار شکست نخورده ام ، بلکه۹۰۰ روش یاد گرفته ام که لامپ چگونه ساخته نمی شود.”

 

اشخاص عادی با تجربه اولین شکست،دست از تلاش برمی دارند،به همین دلیل است که در زنگی با انبوه اشخاص عادی و تنها با یک ((ادیسون)) روبه رو هستیم.

                                                                                                                               ناپلئون هیل



چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:دعای خیر پدر , :: 10:46 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

دعای خیر پدر

 مرد جوانی در حال فارغ التحصیل شدن از دانشکده شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک

نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود واز ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان از پدرش

خواسته بود که

برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد . بالا خره روز

 فارغ التحصیلی فرا رسید



ادامه مطلب ...


 

اگر چنین کنید همیشه زنده خواهم ماند.

 

 
 

  روزي فرا خواهد رسيد که جسم من آنجا زير ملافه سفيد پاکيزه اي که چهار طرفش زير تخت بيمارستان رفته است، قرار مي گيرد و آدمهايي که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم مي گذرند. آن لحظه فرا خواهد رسيد كه دكتر بگويد مغز من از كار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگيم به پايان رسيده است.

در چنين روزي تلاش نكنيد به شكل مصنوعي و با استفاده از دستگاه، زندگيم را به من برگردانيد و اين را بستر مرگ من ندانيد. بگذاريد آن را بستر زندگي بنامم و بگذاريد جسمم به ديگران كمك كند به حيات خود ادامه دهند.

چشمهايم را به انساني بدهيد كه هرگز طلوع آفتاب، چهره يك نوزاد و شكوه عشق را در چشمهاي يك زن نديده است.



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:عشق و ازدواج چیست؟, :: 9:41 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

عشق و ازدواج چیست؟

شاگردی از استادش پرسید ((عشق چیست))؟

استاد در جواب گفت به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید ((چه آوردی))؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ !هرچه جلو می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پر پشت ترین ان ها تا انتهای گندم زار رفتم.

استاد گفت عشق یعنی همین!

شاگرد پرسید پس(( ازدواج چیست))؟


ادامه مطلب ...


پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:داستان مداد, :: 18:11 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

پسرک از پدربزرگش پرسید: - پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟  پدر بزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما

مهمتر ار آنچه می نویسم،مدادی است که با ان می نویسم می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد

بشوی!  پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید: - اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده

ام!پدربزرگ گفت:بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد 5 صفت هست که اگر به دستشان بیاوری تمام

عمرت با دنیا به آرامش می رسی:  صفت اول:



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:درخت مشکلات, :: 17:57 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ
اخیرا من لوله كشی را به منظور انجام تعمیرات در یك خانه قدیمی استخدام كردم ؛ تنها پس از یك روز كاری ، پنجر شدن یكی از چرخهای خودروی او باعث شد تا او چند ساعت زمان كار خود را از دست بدهد ، پس از آن دریل برقی او سوخت و سپس وانت قدیمی او روشن نشد ، همانطوری كه او را به خانه می رساندم ، او مانند یك سنگ ساكت و بی حركت نشسته بود .
 



ادامه مطلب ...


شنبه 16 دی 1391برچسب:زمان, :: 9:14 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

فرض کنید که هر روز صبح مبلغ ثابتی ، معادل 400/86 دلار به حساب بانکی شما واریز میشود و به شما اجازه داده میشود که به میزان دلخواه از آن برداشت کنید ، و در پایان هر روز هر آنچه را از این مبلغ باقی مانده باشد از شما پس خواهندگرفت . شما با این مبلغ چه کاری انجام خواهید داد ؟ مطمئناً از تمام موجودی خود استفاده خواهید کرد .
همه افراد چنین حساب بانکی دارند ! نام این حساب (زمان) است . هر روز صبح به شما 400/86 ثانیه اعتبار میدهند و تا پایان شب شما مهلت دارید که از این اعتبار استفاده کنید . این خود شما هستید که تصمیم می گیرید چگونه از این اعتبار استفاده کنید آری خود شما !
هر روز برای شما حساب جدیدی باز میکنند و هر شب ، اعتبارباقی مانده را میسوزانند . اگر نمی توانید از سپرده خود به قدر کافی استفاده کنید اشکال از خودتان است . به یاد داشته باشید که مدت محدودی این حساب اعتبار دارد ، مثلاً هفتاد یا هشتاد سال یا کمی بیشتر و کمتر ... قدر این حساب را به خوبی بدانید و سعی کنید که در زمان حال زندگی کنید ، حتی اگر این کار مشکل باشد . 

نتیجه :
هر لحظه گنج بزرگی است ، گنجتان را مفت از دست ندهید و خوب به یاد داشته باشید که زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند ! 


                                   
    دیروز به تاریخ پیوست ، فردا معماست و امروز هدیه است .



شنبه 16 دی 1391برچسب:نتیجه باور, :: 8:57 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

نتیجه باور

دانشجویی سرکلاس ریاضیات خوابش برد.زمانی که زنگ را زدند بیدار شد وباعجله
دومسئله را روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این فرض که استاد مثل همیشه این مسائل را به عنوان تکلیف درسی داده است به منزل برد.

از انجایی که همیشه تمامی تکالیف خود را به تنهایی و کامل  انجام میداده این توقع را از خود داشت که این بارهم  میتواند به راحتی از پس حل این دو مسئله براید با این باور تمام طول هفته را روی ان دو مسئله فکر کرد.
در ابتدا هیچ یک را نتوانست حل کند اما دست از کوشش برنداشت تا سرانجام یکی از انها را حل کرد.

وقتی راه حل خود را به استاد تحویل داد استاد به کلی شوکه شد!زیرا استاد این دو مسئله را فقط برای اشنایی دانشجویان با مسائل غیر قابل حل ریاضیات روی تخته نوشته بود!!!!!!


نتیجه:
همه ی کسانی که تا به حال به هدف ارزشمندی رسیده اند قبلا نمیدانستند چگونه این کار را انجام خواهند داد فقط اطمینان داشتند که به هدفشان خواهند رسید.!!

 



 مهندس و برنامه نویس

یک برنامه نویس و یک مهندس صنایع در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند. برنامه نویس دوباره گفت: بازى سرگرم کننده اى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید واگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم.

 

 



ادامه مطلب ...


قدرت نمایی بین کشتی جنگی و...

یک کشتی جنگی مأموریت داشت برای آموزش نظامی به مدت چند روز در هوایی طوفانی مانور بدهد. هوای مه آلود سبب شده بود که کارکنان کشتی دید کمی داشته باشند.  در نتیجه ناخدا روی عرشه ایستاده بود تا همه فعالیت ها را زیر نظر داشته باشد.
مقداری از شب نگذشته بود که دیده بان گذارش داد: «نوری در سمت راست کشتی به چشم می خورد.»
ناخدا فریاد زد: «اون نور ثابته یا به طرف عقب حرکت می کنه؟»
دیده بان جواب داد: ثابته قربان!» و مفهومش هم این بود که در مسیری هستیم که با هم برخورد خواهیم کرد.
ناخدا به مأمور ارسال پیام گفت: «به آن کشتی علامت بده که رو در روی هم هستیم, توصیه می کنم 20 درجه تغییر مسیر بدهید».
جواب آمد: «شما باید 20 درجه تغییر مسیر بدهید».
نا خدا با لحنی عصبانی گفت: «علامت بده که من ناخدا یک کشتی جنگی هستم،تا مجبور به شلیک توپ نشدم  باید 20 درجه تغییر مسیر بدهید».
پاسخ آمد: «من هم فانوس دریایی هستم!!»


ادامه مطلب ...


چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:زندگی یعنی انعکاس!, :: 9:40 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

زندگی یعنی انعکاس!

پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد٬به زمین افتاد و داد کشید:آ آ آ ی ی ی!!!!!

صدایی از دور دست آمد:آ آ آ ی ی ی!!!!!

پسرک با کنجکاوی فریاد زد:تو کی هستی؟؟؟

پاسخ شنید:تو کی هستی؟؟؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد:ترسو!!!



ادامه مطلب ...



لبخندی که زندگی ام را نجات داد!
بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد .
 
قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آو خود را در مجموعه اي به نام لبخند گرد آوري كرده است .
 
در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :


ادامه مطلب ...


شنبه 2 دی 1391برچسب:سد یا سکو؟!, :: 9:28 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

در زمان هاي گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و براي این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد .

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه ، بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاري هم غرولند می کردند که این چه شهري است که نظم ندارد . حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه اي است و ... با وجود این که هیچ کس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت .

غروب ، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد . بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناري قرار داد . ناگهان کیسه اي را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه هاي طلا و یک یادداشت پیدا کرد . پادشاه در آن نوشته بود :

"هر سد و مانعی می تواند یک شانس براي تغییر زندگی شما باشد "!



شنبه 2 دی 1391برچسب:بازی زندگی, :: 8:16 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

اقای برایان دانسون مدیر اجرایی و اسبق شرکت کوکاکولا در یکی از کوتاه ترین و تاثیرگذار ترین مصاحبه های خود چنین گفته بود:

هیچ وقت از ریسک کردن نهراسیم چرا که به ما این فرصت را خواهد داد تا شجاعت را یاد بگیریم!فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده ی این بازی چنین است که باید پنج توپ را در ان واحد در هوا نگه دارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.

جنس یکی از ان توپ ها از لاستیک بوده و باقی انها شیشه ای هستند. واضح است که در صورت افتادن توپ لاستیکی بر روی زمین دوباره ان توپ نوسان کرده و بالا میرود اما ان چهار توپ دیگر که از جنس شیشه هستند به محض برخورد با زمین شکسته و خرد میشوند.

او در ادامه میگوید:ان چهار توپ شیشه ای عبارتند از ( خانواده ) ( سلامتی ) (دوستان ) و ( روح خودتان ) و توپ پلاستیکی همان ( کارتان ) است!

امروز اولین روز از،بقیه زندگی شماست...

                                                          رابرت گرسیولد



پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:رد پای خدا, :: 17:40 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

مرد توریستی به همراه راهنمای عرب ، از بیابان می گذشت .

روزی نبود که مرد عرب بر روی شن های داغ زانو نزند و با خدای خود به راز و نیاز نپردازد.سرانجام یک روز عصر، آن مرد توریست بالحن تمسخرآمیزی از آن مرد عرب پرسید :

" از کجا می دانی که خدایی هست ؟!"

راهنما لحظه ای تامل کرد ؛ سپس به او که نیشخندی به لب داشت ، این گونه پاسخ داد :

" من از روی ردپای باقی مانده در شن ها می فهمم که چندی پیش ، رهگذر یا شتری عبور کرده است ."و با اشاره دست خود به خورشیدی که آخرین انوارش را از دامن افق می چید ، چنین گفت :

" به نظرت این ردپا کیست ؟" سپس مرد عرب لبخندی زد و ...

 



پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:بهای یک کودک, :: 17:9 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

 

 

اخیرأ هزینه های بزرگ کردن یک کودک از لحظه تولد تا سن18 سالگی محاسبه شده که مبلغ 140< 160 دلار برای یک خانواده با درامد متوسط میباشد. این مبلغ که شهریه کالج را هم  در بر نمیگیرد بسیار تکان دهنده است. اما اگر ان را به قسمتهای کوچک تقسیم کنیم انقدر هم تکاندهنده نیست. اگر هنوز هم فکر میکنید که بهترین نصیحت مالی این است که درصورت تمایل به ثروتمند شدن / بچه دار نشوید باید بگویم که دقیقا برعکس/ آیا راهی برای پیدا کردن تجربیاتی که در ادامه خواهد آمد پیدا میکنید؟

شمردن انگشتان و دیدن پنجه هایش برای اولین بار؟ /  شنیدن اولین بابا و مامان گفتن؟

احساس گرمای یک صورت چاق روی سینه؟ 

در دست گرفتن یک سر بی عیب در کف دست؟

ببینید با روزی 24 دلار چه به دست آورده اید ......

خداوند را هر روز در یک نظر دیدن / هر شب با خنده زیر پتو صحبت کردن / عشقی بیشتر از انکه قلب شما گنجایش ان را داشته باشد / کنجکاوی بی انتها درباره سنگها مورچه ها و ابرها / دستی برای گرفتن که معمولا پوشیده از مربا و شکلات است /  شریکی برای باد کردن حباب ها و پرواز بادبادک ها و ساختن قلعه های شنی / کسی هست که با او بخندید / 

از نظر فرزندان شما همتراز خداوند هستید . شما قدرت تصحیح اشتباهات / زهر چشم گرفتن از هیولای زیر تختخواب / التیام بخشیدن به قلبی شکسته/ و عشق ورزیدن بدون حد و مرز را دارید.

 

 

تصمیم گرفتن برای داشتن فرزند،امریست خطیر;این کار یعنی تصمیم برای اینکه قلبتان همیشه بیرون از جسم تان به تپش ادامه دهد... 

 

 

 

 

 

 



سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:ارزش سکه طلا, :: 11:21 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

ارزش سکه طلا

آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول
دیوانه است جلو آمد و گفت :
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم :.....
اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :
تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .



دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:حراجی وسایل شیطان, :: 17:51 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

روزی شیطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شكل چشمگیری به نمایش گذاشت.  این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود.
ولی در میان آنها یكی كه بسیار كهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.

مردی از او پرسید: این وسیله چیست؟
شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی‌ست.
آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟



ادامه مطلب ...


دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:فرق گاو و خوک, :: 19:2 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

فرق گاو و خوک

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"



چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:داستان فقیر و دعا, :: 8:53 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

 

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد.

از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.



ادامه مطلب ...


نقطه ضعف مساوی است با نقطه قوت

کودکی ده ساله که دست چپش در يک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود برای تعليم فنون رزمی جودو به يک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش يک قهرمان جودو بسازد.

استاد پذيرفت و به پدر کودک قول داد که يک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببيند .



ادامه مطلب ...


داستانی در مورد اولین دیدار «امت فاكس» نویسنده و فیلسوف معاصر ، از رستوران سلف سرویس؛ هنگامی كه برای نخستین بار به امریكا رفت. وی كه تا آن زمان ، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت كه از او پذیرایی شود. اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد ناشكیبایی او از این كه می دید پیشخدمتها كوچكترین توجهی به او ندارند، شدت می گرفت . از همه بدتر اینكه مشاهده می كرد كسانی كه پس از او وارد شده بودند در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی كه بر سر میز مجاور نشسته بود ، نزدیك شد و گفت :«


ادامه مطلب ...


در زمانهای قدیم ، در سرزمینی دوردست پادشاهی سلطنت می کرد که هم پادشاه دنیوی بود و هم در کارهای معنوی سر آمد دیگران بود . به گونه ای که به اعتقاد همگان نیکبختی در هر دو سرای را دارا بود .

روزی از روزها این پادشاه تصمیم گرفت که برای شکار به خارج از شهر برود تا هم استراحتی بکند و هم به شکار بپردازد. برای همین به درباریان خود اعلام کرد تا آنها لوازم شکار را آماده کنند . صبح زود نیز به همراه خادمان و ملازمان خویش عازم شکار شد .



ادامه مطلب ...



 
 به پسرم درس بدهید . او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود.
به او بیاموزید که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست.


ادامه مطلب ...


در روزگاران بسیار دور مرد آهنگری بود که  پس از گذراندن دوران جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند سالها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی مشکلاتش به شدت بیشتر می شدند.
 
یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد گفت واقعا عجیب است



ادامه مطلب ...




 در روزگاران پیشین، شهر نشینی توانگر و ثروتمند با یک روستایی طمعکار آشنا شده بود . هرگاه روستایی به شهر می آمد یکسر سراغ خانه او را می گرفت و هفته ها و ماه ها مهمان او می شد .

بالاخره روزی روستایی به شهری گفت: ای سرور من ، آقای من، چرا برای گردش و تفریح به روستای ما تشریف نمی آوری؟ تو را به خدا برای یکبار هم که شده دست اهل و عیالت را بگیر و سری به روستای ما بزن که یقینا به شما خوش خواهد گذشت. آن شهری نیز برای رد درخواست او عذرها می اورد و بهانه ها می تراشید و از مشغله فراوان خود گله آغاز می کرد .
چندین سال بر این منوال گذشت.


ادامه مطلب ...




درویشی در کوهساری به دور از خلق می زیست. در آن کوهسار ، درختانِ سیب ، گلابی و انار فراوان یافت می شد و او از آن تغذیه می کرد و در هم آنجا نیز به مراقبه و ذکر و فکر مشغول بود .

روزی آن درویش با خدای خود عهد کرد که هرگز میوه ای از درخت نچیند و تنها به میوه هایی بسنده کند که باد از شاخساران بر زمین می ریزد. مدتی بر این منوال گذشت و درویش بر عهد و پیمان خویش باقی ماند و فقط از میوه های روی زمین استفاده می کرد . پس از مدتی که گذشت ، قضای الهی ، امتحانی برای او رقم زد .

 



ادامه مطلب ...



روزی در یک دهکده کوچک ، معلم مدرسه
از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند ، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر به طور حتم تصاویر بوقلمون و میزهای پر از غذا را نقاشی خواهند کرد.ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده ی کودکانه خود را تحویل داد ، معلم شوکه شد.
او تصویر یک دست را کشیده بود ،ولی این دست چه کسی بود؟
بچه های کلاس هم مانند معلم
از این نقاشی مبهم تعجب کردند.یکی از بچه ها گفت : من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند. یکی دیگر گفت : شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد . هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید : این دست چه کسی است ، داگلاس؟
داگلاس در حالی که خجالت می کشید ، آهسته پاسخ داد : خانم معلم این دست شماست!!!!!!!
معلم
به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.

شما چطور؟آیا تا
به حال بر سر کودکی یتیم دست نوازش کشیده اید؟بر سر فرزندان خود چطور؟

ای پروردگاری که حیات بخشیده ای مرا ، قلبی
به من ببخش مالامال از قدرشناسی و عشق.

ویلیام شکسپیر



 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب