درباره وبلاگ


خدا یا آن گونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم،و ان گونه بمیرانم که به وجد نیاید کسی از نبودنم ________ _______ ______ _____ ____ بی انتهــــــــــــــــــــــــــــــــاتــریــــن
بــــی انـتــهــاتــریــن
عــبــرتـــــــــــــــ
 

اگر چنین کنید همیشه زنده خواهم ماند.

 

 
 

  روزي فرا خواهد رسيد که جسم من آنجا زير ملافه سفيد پاکيزه اي که چهار طرفش زير تخت بيمارستان رفته است، قرار مي گيرد و آدمهايي که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم مي گذرند. آن لحظه فرا خواهد رسيد كه دكتر بگويد مغز من از كار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگيم به پايان رسيده است.

در چنين روزي تلاش نكنيد به شكل مصنوعي و با استفاده از دستگاه، زندگيم را به من برگردانيد و اين را بستر مرگ من ندانيد. بگذاريد آن را بستر زندگي بنامم و بگذاريد جسمم به ديگران كمك كند به حيات خود ادامه دهند.

چشمهايم را به انساني بدهيد كه هرگز طلوع آفتاب، چهره يك نوزاد و شكوه عشق را در چشمهاي يك زن نديده است.



ادامه مطلب ...


شنبه 16 دی 1391برچسب:زمان, :: 9:14 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

فرض کنید که هر روز صبح مبلغ ثابتی ، معادل 400/86 دلار به حساب بانکی شما واریز میشود و به شما اجازه داده میشود که به میزان دلخواه از آن برداشت کنید ، و در پایان هر روز هر آنچه را از این مبلغ باقی مانده باشد از شما پس خواهندگرفت . شما با این مبلغ چه کاری انجام خواهید داد ؟ مطمئناً از تمام موجودی خود استفاده خواهید کرد .
همه افراد چنین حساب بانکی دارند ! نام این حساب (زمان) است . هر روز صبح به شما 400/86 ثانیه اعتبار میدهند و تا پایان شب شما مهلت دارید که از این اعتبار استفاده کنید . این خود شما هستید که تصمیم می گیرید چگونه از این اعتبار استفاده کنید آری خود شما !
هر روز برای شما حساب جدیدی باز میکنند و هر شب ، اعتبارباقی مانده را میسوزانند . اگر نمی توانید از سپرده خود به قدر کافی استفاده کنید اشکال از خودتان است . به یاد داشته باشید که مدت محدودی این حساب اعتبار دارد ، مثلاً هفتاد یا هشتاد سال یا کمی بیشتر و کمتر ... قدر این حساب را به خوبی بدانید و سعی کنید که در زمان حال زندگی کنید ، حتی اگر این کار مشکل باشد . 

نتیجه :
هر لحظه گنج بزرگی است ، گنجتان را مفت از دست ندهید و خوب به یاد داشته باشید که زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند ! 


                                   
    دیروز به تاریخ پیوست ، فردا معماست و امروز هدیه است .



قدرت نمایی بین کشتی جنگی و...

یک کشتی جنگی مأموریت داشت برای آموزش نظامی به مدت چند روز در هوایی طوفانی مانور بدهد. هوای مه آلود سبب شده بود که کارکنان کشتی دید کمی داشته باشند.  در نتیجه ناخدا روی عرشه ایستاده بود تا همه فعالیت ها را زیر نظر داشته باشد.
مقداری از شب نگذشته بود که دیده بان گذارش داد: «نوری در سمت راست کشتی به چشم می خورد.»
ناخدا فریاد زد: «اون نور ثابته یا به طرف عقب حرکت می کنه؟»
دیده بان جواب داد: ثابته قربان!» و مفهومش هم این بود که در مسیری هستیم که با هم برخورد خواهیم کرد.
ناخدا به مأمور ارسال پیام گفت: «به آن کشتی علامت بده که رو در روی هم هستیم, توصیه می کنم 20 درجه تغییر مسیر بدهید».
جواب آمد: «شما باید 20 درجه تغییر مسیر بدهید».
نا خدا با لحنی عصبانی گفت: «علامت بده که من ناخدا یک کشتی جنگی هستم،تا مجبور به شلیک توپ نشدم  باید 20 درجه تغییر مسیر بدهید».
پاسخ آمد: «من هم فانوس دریایی هستم!!»


ادامه مطلب ...



لبخندی که زندگی ام را نجات داد!
بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد .
 
قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آو خود را در مجموعه اي به نام لبخند گرد آوري كرده است .
 
در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :


ادامه مطلب ...


پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:رد پای خدا, :: 17:40 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

مرد توریستی به همراه راهنمای عرب ، از بیابان می گذشت .

روزی نبود که مرد عرب بر روی شن های داغ زانو نزند و با خدای خود به راز و نیاز نپردازد.سرانجام یک روز عصر، آن مرد توریست بالحن تمسخرآمیزی از آن مرد عرب پرسید :

" از کجا می دانی که خدایی هست ؟!"

راهنما لحظه ای تامل کرد ؛ سپس به او که نیشخندی به لب داشت ، این گونه پاسخ داد :

" من از روی ردپای باقی مانده در شن ها می فهمم که چندی پیش ، رهگذر یا شتری عبور کرده است ."و با اشاره دست خود به خورشیدی که آخرین انوارش را از دامن افق می چید ، چنین گفت :

" به نظرت این ردپا کیست ؟" سپس مرد عرب لبخندی زد و ...

 



سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:ارزش سکه طلا, :: 11:21 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

ارزش سکه طلا

آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول
دیوانه است جلو آمد و گفت :
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم :.....
اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :
تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .



دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:حراجی وسایل شیطان, :: 17:51 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

روزی شیطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شكل چشمگیری به نمایش گذاشت.  این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود.
ولی در میان آنها یكی كه بسیار كهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.

مردی از او پرسید: این وسیله چیست؟
شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی‌ست.
آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟



ادامه مطلب ...


مهمترین عوامل تخریب كننده كبد ::.


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


کبد از اندام های مهم و حیاتی بدن است که بدون آن ادامه حیات غیرممکن است.

پانکراس یا همان لوزالمعده به همراه کبد، نقش مهمی در هضم و متابولیسم مواد غذایی به عهده دارند. کیسه صفرا نیز اگر چه اندامی مهم است، ولی بدن به خوبی خود را با فقدان آن، تطبیق می دهد. آگاهی از ساختمان و عملکرد این اندام ها برای حفظ سلامت و كارآیی بهتر بدن، بسیار مهم و ارزشمند است.
 



ادامه مطلب ...



 
 به پسرم درس بدهید . او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود.
به او بیاموزید که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست.


ادامه مطلب ...


در روزگاران بسیار دور مرد آهنگری بود که  پس از گذراندن دوران جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند سالها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی مشکلاتش به شدت بیشتر می شدند.
 
یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد گفت واقعا عجیب است



ادامه مطلب ...




درویشی در کوهساری به دور از خلق می زیست. در آن کوهسار ، درختانِ سیب ، گلابی و انار فراوان یافت می شد و او از آن تغذیه می کرد و در هم آنجا نیز به مراقبه و ذکر و فکر مشغول بود .

روزی آن درویش با خدای خود عهد کرد که هرگز میوه ای از درخت نچیند و تنها به میوه هایی بسنده کند که باد از شاخساران بر زمین می ریزد. مدتی بر این منوال گذشت و درویش بر عهد و پیمان خویش باقی ماند و فقط از میوه های روی زمین استفاده می کرد . پس از مدتی که گذشت ، قضای الهی ، امتحانی برای او رقم زد .

 



ادامه مطلب ...



روزی در یک دهکده کوچک ، معلم مدرسه
از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند ، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر به طور حتم تصاویر بوقلمون و میزهای پر از غذا را نقاشی خواهند کرد.ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده ی کودکانه خود را تحویل داد ، معلم شوکه شد.
او تصویر یک دست را کشیده بود ،ولی این دست چه کسی بود؟
بچه های کلاس هم مانند معلم
از این نقاشی مبهم تعجب کردند.یکی از بچه ها گفت : من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند. یکی دیگر گفت : شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد . هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید : این دست چه کسی است ، داگلاس؟
داگلاس در حالی که خجالت می کشید ، آهسته پاسخ داد : خانم معلم این دست شماست!!!!!!!
معلم
به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.

شما چطور؟آیا تا
به حال بر سر کودکی یتیم دست نوازش کشیده اید؟بر سر فرزندان خود چطور؟

ای پروردگاری که حیات بخشیده ای مرا ، قلبی
به من ببخش مالامال از قدرشناسی و عشق.

ویلیام شکسپیر





دختری به میز پدرش نزدیک میشود و کنار آن می ایستد. پدر به سختی گرم کار و زیر و رو کردن انبوهی کاغذ و نوشتن چیزهایی در سررسید و اصلا متوجه دخترش نمیشود تا اینکه دختر میگوید: " پدر چه میکنی؟"

و پدر پاسخ میدهد: "چیزی نیست. مشغول ترتیب دادن برنامه هایم هستم. اینها نام افراد مهمی است که باید با آنها ملاقات کنم."

دختر پس از کمی تأمل میپرسد: "پدر، آیا نام من هم در دفتر هست؟"

بهترین دقیقه ای که سپری می کنید،دقیقه ای است که صرف خانواده خود می کنید...



داستان های کوتاه و خواندنی


یه روز تو پیاده رو داشتم می رفتم، از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کارت های رنگی قشنگی دستشه ولی این کارت ها رو به هر کسی نمیده !
به خانم ها که اصلاً نمی داد و تحویلشون نمی گرفت، در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کارت میداد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند.

احساس کردم فکر میکنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی خیلی خوشگل و گرون قیمت رو نداره، لابد فقط به آدم های باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده !
بدجوری کنجکاو بودم بدونم اون کارت ها چی هستن !



ادامه مطلب ...


داستان های کوتاه و خواندنی

دختر ۵ ساله‌ای از برادرش پرسید :
معنی عشق چیست ؟؟
برادرش جواب داد :
عشق یعنی تو هر روز شكلات من رو ،
از كوله پشتی مدرسه‌ام بر میداری ،

و من هر روز بازهم شكلاتم رو همونجا میگذارم ,,,♥

 

منبع:http://postman13.mihanblog.com/



عد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد

بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت : من متعجب شدم ....

بخاطر اینکه در میز کناری،پسر شما 50 دلار به من انعام داد درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !

گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام



در داستان جالبى از امیر المومنین حضرت على(علیه السلام ) به این مضمون نقل شده است كه روزى رو به سوى مردم كرد و فرمود: به نظر شما امید بخش ترین آیه قرآن كدام آیه است ؟ بعضى گفتند آیه:

"ان الله لا یغفر ان یشرك به و یغفر ما دون ذلك لمن یشاء"

(خداوند هرگز شرك را نمى بخشد و پائین تر از آن را براى هر كس كه بخواهد مى بخشد)
سوره نساء آیه 48


امام فرمود: خوب است ، ولى آنچه من میخواهم نیست ، بعضى گفتند آیه :



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:نایست! حتی اگر, :: 9:2 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

در سال ۱۹۶۸ مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.دوی ماراتن در تمام المپیکها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر ۵ قاره جهان پخش میشود



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:زندگی خائنین , :: 18:46 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت :
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !



سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:داستان زیبای محبت مادر, :: 11:41 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

      نقل شده است که در زمان حضرت موسی(ع) جوانی بسیار
      مغرور و از خود راضی بود که همواره مادرش را رنج می داد.
      بی مهری او به مادر به جایی رسید که ؛روزی مادرش را که بر اثر پیری و ضعف که
      توان راه رفتن نداشت به کول گرفت و بالای کوه برد و در آنجا گذاشت تا طعمه ی
      درندگان شود.هنگامی که مادر را آنجا گذاشت و از بالای کوه پایین آمد تا به
      خانه باز گردد، مادرش به این فکر افتاد که مبادا پسرم از پرتگاه بیفتد و زخمی
      شود؛ یا طعمه ی درندگان گردد.
      برای پسرش چنین دعا کرد!:
      خدایا! پسرم را از طعمه ی درندگان و گزند حوادث حفظ کن، تا به سلامت به خانه
      اش باز گردد!!
      از سوی خداوند به موسی(ع) خطاب شد: ای موسی به آن کوه برو و مهر مادری را
      ببین،موسی(ع) به آنجا رفت، و وقتی که مهر مادری را دریافت، احساساتش به جوش
      وخروش آمد که به راستی مادر چقدر مهربان است
      خداوند به او وحی کرد:ای موسی، من به بندگانم مهربان تر از مادرم!!!



چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 10:26 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد.
وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.
زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد....!!!
زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟
غول جواب داد : نخیر ! زمانه عوض شده است و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو نمیشه.

زن اومد که اعتراض کنه که غول حرفش رو قطع کرد و گفت :همینه که هست....... حالا بگو آرزوت چیه؟
زن گفت : در این صورت من مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن. این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می بینی ؟ اینها ..این و این و این و این و این ... و این یکی و این. من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهایه متجاوزگر و مهاجم نابود شون.
غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی ؟ این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند. من که فکر نمی کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد. درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها . یه چیز دیگه بخواه. این محاله.
زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین...
من هرگز نتوانستم مرد ایده آل ام راملاقات کنم.
مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه.
مردی که بتونه غذا درست کنه(!!!) و در کارهای خانه مشارکت داشته باشه.
مردی که به من خیانت نکنه و معشوق خوبی باشه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه(!!!!!)
ساده تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل.
غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم....!!



جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا
برخواست و گفت : آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از
مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها
را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی
کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد
و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به
پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!



جمعه 11 فروردين 1391برچسب:مورچه عاشق, :: 21:46 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های


پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟


مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید


و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو

اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی


مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار


مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت:


خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در
می آ ورد...



دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:زرنگتر از اصفهانی ها, :: 16:56 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند.یک مرد میانسال با یک لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و ...هر چه فکر کردم "فلان کس" را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم.

شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی پاک نمی کنم ! خودم تا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم.

فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد رشتی ایستاده است و بسیار مضطرب است. تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت...ماهی را پس بده...من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم...
چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟

من که در سالن و جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم با دستپاچگی گفتم که ماهی ات الآن در فریزر خانه ماست.او هم با ناراحتی گفت: پس پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم.و من با شرمساری هفتاد هزار تومان به او پرداختم.

چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است وظاهرا آن مرد رشتی یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است!
 



شنبه 5 فروردين 1391برچسب:مکر زنان, :: 9:10 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

آورده اند مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ زنی رامحل اعتماد خود نساخت و کتاب حیل النساء " (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ای مهمان شد.

مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت . زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفت غاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد، به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید . پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر هدف ِ دل او راست کرد واز درمغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ی ِ او شد. در اثنای آن حال، شوهر او در رسید.. زن گفت : شویم آمد وهمین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد . 

چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم ، مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید. ساعتی در هم آمیختیم! 

هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی وعیش ما منغض کردی! زن این میگفت و شوهر او می جوشید ومی خروشید وآن بی چاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم... کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی باخت. مرد چون در خشم بود بیاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش . * مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت " لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی."

پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درِ صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟

گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت ِ شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر در آید.

منبع : http://2daylink.com/funblog/2011/01/post-362.php



هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:«ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین»

كاغذ باطل ه نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود.

گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.»

آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین»؟!

نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»

دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»

آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یك شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه مان را مرتب كردم.

لكه هاى كوچك دمپایى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم كه هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

 منبع: http://www.amiryazdan.blogfa.com/cat-42.aspx

 



چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 19:17 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.

و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه.
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟



دو شنبه 26 دی 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 16:41 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ
  رفتاری محبت آمیز

«باید برای همنوعان خود وقت صرف کنید. حتی برای مدتی کوتاه کاری برای دیگران انجام دهید. در ازای آن کار پولی نگیرید و فقط به انجامش افتخار کنید.»

 آلبرت شوایترز

در زمان جنگ، آبراهام لینکلن اغلب به بیمارستانها سر می زد و با سربازان زخمی صحبت می کرد. یک بار دکترها به سرباز جوانی گفتند که در آستانه ی مرگ است. لینکلن بالای سر او رفت.

رئیس جمهور از او پرسید: «از دست من کاری بر می آید؟»

سرباز که لینکلن را نشناخته بود، به زحمت گفت: «می شود یک نامه به مادرم بنویسید؟»

قلم و کاغذ آوردند و رئیس جمهور هرچه جوان می توانست بگوید، نوشت: «مادر عزیزم، هنگام انجام وظیفه، سخت مجروح شدم. متأسفانه دیگر حالم خوب نمی شود. خواهش می کنم برای من ناراحت نباش. از طرف من ماری و جان را ببوس. خداوند یاور تو و پدرم باشد.»

سرباز انقدر ضعیف شده بود که نتوانست ادامه بدهد. به همین دلیل لینکلن نامه را از طرف او امضا کرد و اضافه نمود: «از طرف پسر شما نوشته شده، توسط آبراهام لینکلن.»

مرد جوان خواست نامه را ببیند. وقتی فهمید چه کسی نامه را نوشته است، پرسید: «شما رئیس جمهور هستید؟»

لینکلن به آرامی پاسخ داد: «بله، من رئیس جمهور هستم.» سپس پرسید که آیا کار دیگری هم می تواند برای او انجام دهد.

سرباز گفت: « می شود دست مرا نگه دارید؟ این به من کمک می کند تا واپسین لحظات عمرم را راحت تر سپری کنم.»

در آن اتاق ساکت، رئیس جمهور بلند قد و لاغر اندام، دسن پسر را گرفت و تا دم مرگ، با گرمی با او سخن گفت.



یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 11:35 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ


 

صدای خدا را بشنوم 

ندا آمد: به ناله و  توبه گنهکار گوش کن

***********************

 می خواستم خدا را نوازش کنم...

 ندا رسید: کودک یتیم را نوازش کن

 ***********************

 می خواستم دستان خدا را بگیرم...

 گفتند: دستان افتاده ای را بگیر


 ***********************

 خواستم چهره خداوند را ببینم... 

ندا آمد: بصورت مادرت بنگر...
 

***********************

خواستم رنگ خدا را ببینم... 

گفتند: بی رنگی عارفان را بنگر...

 ***********************

می خواستم دست خدارا ببوسم

ندا رسید: دست کارگری را که درست کار می کند ببوس...

***********************

خواستم به خانه خدا بروم

  صدا آمد: قلب انسان مومن را زیارت کن

***********************
خواستم صدای نفس خدا رااحساس کنم...

 ندا آمد: صدای نفس عاشق صادق را بشنو


 ***********************

خواستم خدا را در عرش ببینم

 ندا رسید: به انسانی که به دستور خدا حرکت میکند بنگر...


 ***********************

 خواستم نور الهی را مشاهده کنم

 گفتند: از پرخوری و شکم سیر فاصله بگیر...

***********************

 می خواستم به خدا به پیوندم...

 ندا آمد: از بقیه ببر...حتی از خودت...

 

***********************

خواستم صبر خدای را ببینم...

 صدا آمد: بر زخم زبان بندگان تحمل کن


***********************

 خواستم سیاست الهی را مشاهده کنم...

 ندا آمد: عاقبت گردنکشان را ببین...


 ***********************

 خواستم خدای را یاد کنم...

 ندا آمد: ارحام و خویشانت را یاد کن.

 ***********************

خواستم که دیگر نخواهم...

 ندا آمد: امورت را به او واگذار کن و برو...

**********************

کعبه را گفتم تو از خاکی من از خاک

چرا باید به دورت من بگردم؟

ندا آمد: تو با پا آمدی باید بگردی

 

برو با دل بیا تا من بگردم

 

 منبع: http://www.amiryazdan.blogfa.com/cat-57.aspx



یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 11:23 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ


كوله پشتي اش را برداشت و راه افتاد.
رفت كه دنبال خدا بگردد و گفت: تا كوله ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود، مسافر با خنده اي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن؛
درخت زيرلب گفت: ولي تلخ تر آن است كه بروي وبي رهاورد برگردي. كاش مي دانستي آنچه در جست وجوي آني، همين جاست...

مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه مي داند، پاهايش در گِل است، او هيچ گاه لذت جست وجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه درخت گفت: اما من جست وجو را از خود آغاز كرده ام و سفرم را كسي نخواهد ديد؛ جز آن كه بايد.

مسافر رفت و كوله اش سنگين بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود...

به ابتداي جاده رسيد. جاده اي كه روزي از آن آغاز كرده بود. درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود.
زير سايه اش نشست تا لختي بياسايد.

مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را مي شناخت.

درخت گفت: سلام مسافر، در كوله ات چه داري، مرا هم ميهمان كن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده ام، كوله ام خالي است و هيچ چيز ندارم.

درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري.اما آن روز كه مي رفتي، در كوله ات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت.
حالا در كوله ات جا براي خدا هست و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت...

دست هاي مسافر از اشراق پر شد و چشم هايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم وپيدا نكردم و تو نرفته اي، اين همه يافتي!

درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم ، و پيمودن خود، دشوارتر از پيمودن جاده هاست ...

اين داستان برداشتي است از فرمايش حضرت علي
"من عرف نفسه فقد عرف ربه"
آن کس که خود را شناخت به تحقيق که خدا را شناخته است...

منبع: http://www.amiryazdan.blogfa.com/cat-52.aspx





پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 15:21 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

یک ایرانی در فرانسه مشغول رانندگی در اتوبان بوده و ناگهان متوجه میشه که خروجی مورد نظرش رو رد کرده...
لذا به عادت دیرینه ی بعضی ایرانی ها، میزنه رو ترمز و با دنده عقب،شروع میکنه به برگشتن به عقب!
اما در همین حال با یه ماشین دیگه تصادف میکنه!...
پلیس میاد و اول با راننده ی فرانسوی صحبت میکنه و بعد میاد سراغ ایرانیه و بهش میگه:
خیلی ببخشید ما باید این آقا رو بازداشت کنیم، ایشون اونقدر مسته که فکر میکنه شما داشتی دنده عقب میرفتی!!!



 



یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 18:38 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

دو اتشنشان وارد جنگلی می شوند تا اتش کوچکی را خاموش کنند . اخر کار
وقتی از جنگل بیرون می ایند و میروند کنار رودخانه ، صورت یکی شان کثیف
و خاکستر است و صورت ان یکی به شکل معصومانه ای تمیز .
سوال : کدامشان صورتش را می شوید ؟
اشتباه کردید ، ان که صورتش کثیف است به ان یکی نگاه می کند و فکر میکند
صورت خودش هم همان طور است .
اما ان که صورتش تمیز است می بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به
خودش می گوید : حتما من هم کثیفم ، باید خودم را تمیز کنم .

از کتاب زهیر پائولو کوئیلو



 

 



پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:پدر, :: 10:24 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

در سال 1989 زمین لرزه هشت و دو ریشتر بیشتر مناطق آمریکا را با خاک یکسان کرد و در کمتر از چند دقیقه بیش از سی هزار کشته بر جای گذاشت.در این میان پدری دیوانه وار به سوی مدرسه پسرش دوید اما با دیدن ساختمان ویران شده مدرسه شوکه شد.با دیدن این منظره دلخراش یاد قولی که به پسرش داده بود افتاد: پسرم هر اتفاقی برایت بیفتد من همیشه پیش تو خواهم بود و اشک از چشمانش سرازیر شد.

با وجود توده آوار و انبوه ویرانی ها کمک به افراد زیر آوار نا ممکن به نظر میرسید اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر می آورد.
او دقیقا روی مسیری که هر صبح به همراه پسرش به سوی کلاس او می پیمودند تمرکز کرد و با به خاطر آوردن محل کلاس به آنجا شتافته و با عجله شروع به کندن کرد.دیگر والدین در حال ناله و زاری بودندو او را ملامت می کردند که کار بی فایده ای انجام میدهد.ماموران آتش نشانی و پلیس نیز سعی کردند او را منصرف کنند اما پاسخ او تنها یک جمله بود:آیا قصد کمک به مرا دارید یا باید تنها تلاش کنم؟؟؟

هشت ساعت به کندن ادامه داد.دوازده ساعت...بیست و چهار ساعت...سی و شش ساعت و بالاخره در سی و هشتمین ساعت سنگ بزرگی را عقب کشیده و صدای پسرش را شنید فریاد زد پسرم!جواب شنید :

پدر من اینجا هستم.پدر من به بچه ها گفتم نگران نباشید پدرم حتما ما را نجات خواهد داد.پدر شما به قولتان عمل کردید.

پدر پرسید وضع آنجا چطور است؟؟

ما 14 نفر هستیم ما زخمی گرسنه و تشنه ایم.وقتی ساختمان فرو ریخت یک قطعه مثلثی شکل ایجاد شد که باعث نجات ما شد.پسرم بیا بیرون.

نه پدر اجازه بدهید اول بقیه بیرون بیایند من مطمئن هستم شما مرا بیرون می آوریدو هر اتفاقی بیفتد به خاطر من آنجا خواهید ماند.

منبع :http://postman13.mihanblog.com/



 



شنبه 9 مهر 1390برچسب:مرد کور, :: 9:58 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

روزی مرد کوری روی پله‌ های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد:

من کور هستم لطفا کمک کنید.

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.
او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.

عصر آن روز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید
بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ….



یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:لئون تولستوی, :: 17:44 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید




 

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره اخلاق پرسیدند.

جواب داد:.... اگر زن یا مرد دارای (اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 10
اگر (پول) هم داشته باشند 2 تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 100
اگر دارای (اصل و نسب) هم باشند پس 2 صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 1000

ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست،
پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت


 



گویند وقتی پیرزنی به نزد جنید آمد و گفت : مدتی است تا پسرم رفته است و خبر او منقطع شده و بیش از این بر فراق او صبر نتوانم کرد. جنید گفت : علیک بالصبر. پیرزن پنداشت که او را گفت : بر تو باد که صبر خوری. به بازار رفت و شکسته ای بداد و قدری صبر تلخ بستد و به خانه آورد و آن را حل کرد و بخورد ، دهن او بسوخت و امعای او از آن تلخی ریش شد. پس بیچاره ضعیف و بی طاقت به نزد شیخ آمد و گفت : خوردم . شیخ او را گفت : تو را گفتم که صبر کن نه صبر خور. پیرزن چون این بشنید ، بر سر و روی زدن گرفت و گفت : مرا بیش طاقت صبر نیست. شیخ روی به آسمان کرد و لب بجنبانید ، گفت : رو ، که پسر تو به خانه رسیده است.
پیرزن به خانه آمد. پسر خود را دید که آمده بود. پس به خدمت شیخ آمد و گفت : تو به چه دانستی که پسرم آمده است ؟ گفت : بدان که چون اضطراب تو بدیدم ، دانستم که هر آینه دعا اجابت کند ، که او فرموده است که امن یجیب المضطر اذا دعاه ؟ پس دعا کردم و به اجابت متیقن بودم



سه شنبه 7 تير 1390برچسب:خدا, :: 23:9 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت در بين کار گفت و گوي جالبي بين آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفي صحبت کردندوقتي به موضوع خدا رسيد
آرايشگر گفت: من باور نمي کنم که خدا وجود دارد.
مشتري پرسيد: چرا باور نمي کني؟
آرايشگر جواب داد: کافيست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض مي شدند؟ بچه هاي بي سرپرست پيدا ميشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجي وجود داشت؟
نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اين همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتري لحظه اي فکر کرد اما جوابي نداد چون نمي خواست جر و بحث کند.
آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت به محض اينکه از مغازه بيرون آمد مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده ظاهرش کثيف و به هم ريخته بود.
مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:ميدوني چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.
آرايشگر گفت: چرا چنين حرفي ميزني؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم.همين الان موهاي تو را کوتاه کردم.
مشتري با اعتراض گفت: نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچکس مثل مردي که بيرون است با موهاي بلند و کثيفو ريش اصلاح نکرده پيدا نمي شد.
آرايشگر گفت: نه بابا! آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نميکنند.
مشتري تاکيد کرد: دقيقا نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نميکنند و دنبالش نمي گردند.
براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد.!



چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:نتیجه تلاش, :: 22:57 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
 

 



ادامه مطلب ...


 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب