عقاب
 
درباره وبلاگ


خدا یا آن گونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم،و ان گونه بمیرانم که به وجد نیاید کسی از نبودنم ________ _______ ______ _____ ____ بی انتهــــــــــــــــــــــــــــــــاتــریــــن
بــــی انـتــهــاتــریــن
عــبــرتـــــــــــــــ
چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:عقاب, :: 18:51 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

عقاب

مردی در هنگام عبور از جنگل تخم عقابی پیدا کرد و ان را به مزرعه خود برد و در لانه مرغ گذاشت.

عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون امد و با انها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام می داد که مرغها می کردند. برای پیدا کردن کرمها و حشرات، زمین را می کند و قد قد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار،کمی در هوا پرواز می کرد!

 

سالها گذشت و عقاب پیر شد...

 

روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز اسمان دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت ناچیز بالها ی طلاییش،برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.

عقاب پیر،بهت زده نگاهش کرد و گفت:"این کیست؟!"

همسایه اش پاسخ داد:"این عقاب است-سلطان پرندگان.او متعلق به اسمان است و ما زمینی هستیم."

عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد؛ زیرا فکر می کرد مرغ است.

 عقاب پیر آهی کشید...

نتیجه:

"برای رسیدن به انچه حق خود می دانی باید تلاش کنی، کسی که خود را به خوبی نمی شناسد مطمئنا به چیز که لیاقتش را دارد نخواهد رسید!"



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب