موضوعات
آرشيو وبلاگ
بــــی انـتــهــاتــریــن عــبــرتـــــــــــــــ دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:فرق گاو و خوک, :: 19:2 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
فرق گاو و خوک مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید: چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:داستان فقیر و دعا, :: 8:53 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. ادامه مطلب ... دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:نقطه ضعف مساوی است با نقطه قوت, :: 19:56 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
نقطه ضعف مساوی است با نقطه قوت کودکی ده ساله که دست چپش در يک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود برای تعليم فنون رزمی جودو به يک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش يک قهرمان جودو بسازد. استاد پذيرفت و به پدر کودک قول داد که يک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببيند . ادامه مطلب ... دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:سلف سرویسی به نام زندگی, :: 19:27 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
داستانی در مورد اولین دیدار «امت فاكس» نویسنده و فیلسوف معاصر ، از رستوران سلف سرویس؛ هنگامی كه برای نخستین بار به امریكا رفت. وی كه تا آن زمان ، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت كه از او پذیرایی شود. اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد ناشكیبایی او از این كه می دید پیشخدمتها كوچكترین توجهی به او ندارند، شدت می گرفت . از همه بدتر اینكه مشاهده می كرد كسانی كه پس از او وارد شده بودند در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی كه بر سر میز مجاور نشسته بود ، نزدیك شد و گفت :« ادامه مطلب ... یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:داستان پادشاه و کنیزک زیبا(داستانهای آموزنده, :: 11:9 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
در زمانهای قدیم ، در سرزمینی دوردست پادشاهی سلطنت می کرد که هم پادشاه دنیوی بود و هم در کارهای معنوی سر آمد دیگران بود . به گونه ای که به اعتقاد همگان نیکبختی در هر دو سرای را دارا بود . روزی از روزها این پادشاه تصمیم گرفت که برای شکار به خارج از شهر برود تا هم استراحتی بکند و هم به شکار بپردازد. برای همین به درباریان خود اعلام کرد تا آنها لوازم شکار را آماده کنند . صبح زود نیز به همراه خادمان و ملازمان خویش عازم شکار شد . ادامه مطلب ... جمعه 24 شهريور 1391برچسب:نامه آبراهام لینکلن به معلم پسرش, :: 18:52 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
به پسرم درس بدهید . او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود.
به او بیاموزید که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست.
ادامه مطلب ... جمعه 24 شهريور 1391برچسب:در روزگاران بسیار دور مرد آهنگری بود(داستانهای شندیدنی, :: 18:39 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
در روزگاران بسیار دور مرد آهنگری بود که پس از گذراندن دوران جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند سالها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی مشکلاتش به شدت بیشتر می شدند. ادامه مطلب ... چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب: دوستی مرد شهری با مرد روستایی(داستانهای آموزنده, :: 12:19 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
در روزگاران پیشین، شهر نشینی توانگر و ثروتمند با یک روستایی طمعکار آشنا شده بود . هرگاه روستایی به شهر می آمد یکسر سراغ خانه او را می گرفت و هفته ها و ماه ها مهمان او می شد . بالاخره روزی روستایی به شهری گفت: ای سرور من ، آقای من، چرا برای گردش و تفریح به روستای ما تشریف نمی آوری؟ تو را به خدا برای یکبار هم که شده دست اهل و عیالت را بگیر و سری به روستای ما بزن که یقینا به شما خوش خواهد گذشت. آن شهری نیز برای رد درخواست او عذرها می اورد و بهانه ها می تراشید و از مشغله فراوان خود گله آغاز می کرد .
چندین سال بر این منوال گذشت.
ادامه مطلب ... چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:داستان درویش یک دست(داستانهای شندیدنی, :: 12:4 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
درویشی در کوهساری به دور از خلق می زیست. در آن کوهسار ، درختانِ سیب ، گلابی و انار فراوان یافت می شد و او از آن تغذیه می کرد و در هم آنجا نیز به مراقبه و ذکر و فکر مشغول بود . روزی آن درویش با خدای خود عهد کرد که هرگز میوه ای از درخت نچیند و تنها به میوه هایی بسنده کند که باد از شاخساران بر زمین می ریزد. مدتی بر این منوال گذشت و درویش بر عهد و پیمان خویش باقی ماند و فقط از میوه های روی زمین استفاده می کرد . پس از مدتی که گذشت ، قضای الهی ، امتحانی برای او رقم زد .
ادامه مطلب ... سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:دست نوازش(داستانهای شندیدنی, :: 11:52 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:عشق به این بزرگی(داستانهای شندیدنی, :: 18:35 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
این یک داستان واقعی است که در کشور ژاپن اتفاق افتاده است: شخصی,دیوار خانه اش را برای تغییر دکوراسیون خراب می کرد(در خانه های ژاپنی,فضایی خالی بین دیوارهای چوبی قرار دارد.)این شخص در حین خراب کردن دیوار,در فضای بین آن,مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است. ادامه مطلب ... پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:دختری به میز پدرش نزدیک میشود(داستانهای شندیدنی, :: 18:28 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
دختری به میز پدرش نزدیک میشود و کنار آن می ایستد. پدر به سختی گرم کار و زیر و رو کردن انبوهی کاغذ و نوشتن چیزهایی در سررسید و اصلا متوجه دخترش نمیشود تا اینکه دختر میگوید: " پدر چه میکنی؟" بهترین دقیقه ای که سپری می کنید،دقیقه ای است که صرف خانواده خود می کنید... دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:کنجکاوی مردانه(داستانهای شندیدنی, :: 18:8 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
ادامه مطلب ... دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:داداش عشق چیه؟(داستانهای شندیدنی, :: 18:1 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
دختر ۵ سالهای از برادرش پرسید : منبع:http://postman13.mihanblog.com/ چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:داستان بهلول و مرد مجرد, :: 11:7 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
شخصی می گفت: می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم . یکی به او گفت: در شهر ما، فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به دیوانگی زده است . اگر سراغ او را بگیری می توانی اکنون او را درمیان کودکان بینی که روی یک چوب سوار شده و با آنان بازی می کند . آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند و صدایش می زند و می گوید: ای سوار بر چوب، یک لحظه نیز اسب خود را به سوی من بران . عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید: زود باش حرف بزن، چه می خواهی؟ من نمی توانم زیاد توقف کنم، چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند ! آن مرد می گوید: می خواهم از این محله زنی اختیار کنم به نظر تو کدام زنی را بگیرم که مناسب حال من باشد ؟ عاقل دیوانه نما می گوید: ادامه مطلب ... چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:بلعم باعورا, :: 11:29 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
بلعم باعورا، معاصر با حضرت موسى عليه السلام بود مدت دويست سال خدا را عبادت كرد و به مقاماتى رسيد كه چون سر به آسمان بلند مىكرد حجاب برايش كنار مىرفت و عرش و كرسى را مىديد و هر دعائى مىكرد بلافاصله مستجاب مىشد. ادامه مطلب ... شنبه 7 مرداد 1391برچسب:انعام(داستانهای شندیدنی, :: 19:38 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
عد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟ پیشخدمت : من متعجب شدم .... بخاطر اینکه در میز کناری،پسر شما 50 دلار به من انعام داد درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید ! گیتس خندید و جواب معنا داری گفت : او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام یک شنبه 25 تير 1391برچسب:داستان پیرمرد و سالک, :: 9:24 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
پیرمردی بر روی الاغش بنشسته بود و از بیابانی می گذشت . سالکی را دید که پیاده بود . پیرمرد پرسید: ای مرد به کجا رهسپاری ؟ سالک گفت : به دهی که گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم مي كنند . پير مرد گفت : به خوب جايي مي روي . سالك گفت : چرا ؟ ادامه مطلب ... دو شنبه 19 تير 1391برچسب:به نظر شما امید بخش ترین آیه قرآن كدام آیه است؟(داستان های کوتاه, :: 18:19 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
در داستان جالبى از امیر المومنین حضرت على(علیه السلام ) به این مضمون نقل شده است كه روزى رو به سوى مردم كرد و فرمود: به نظر شما امید بخش ترین آیه قرآن كدام آیه است ؟ بعضى گفتند آیه: ادامه مطلب ... پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:عشق واقعی را در بیمارستان دیدم(داستان های کوتاه, :: 17:22 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
عشق واقعی را در بیمارستان دیدم
چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. ادامه مطلب ... پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:نایست! حتی اگر, :: 9:2 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
در سال ۱۹۶۸ مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.دوی ماراتن در تمام المپیکها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر ۵ قاره جهان پخش میشود ادامه مطلب ... دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب: بنده نوازی و بندگی, :: 20:22 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
یکی بود ، یکی نبود بنده نوازی و بندگی یکی از فقرای با ذوق شهر هرات که در سوز و سرمای زمستان از برهنگی خود در رنج و عذاب بود وقتی چشمش به غلامان عمید( یکی از بزرگان دولت سلجوقی) افتاد و دید که آنان( با وجود غلام بودن) جامه های فاخر و حریرین به بر کرده و کمربندِ زرین به میان بسته اند، منفعل شد و رو به آسمان نمود و با حسرت تمام گفت : خداوندا ، بنده نوازی را از جناب عمید یاد بگیر! روزها وضع بدین منوال سپری شد که ناگهان شاه، عمید را به جرمی متهم کرد و به زندانش افکند و غلامان او را نیز به باد کتک گرفت و از آنان خواست که هر چه سریعتر گنجخانه عمید را لو دهند و غلامان در کمال جوانمردی طی یک ماه، شکنجه های هولناک شاه را تحمل کردند ولی لب به سخن نگشودند و رازِ ولی نعمتِ خود را فاش نساختند. تا اینکه شبی آن فقیر به خواب دید که هاتفی به او می گوید: ای گستاخ تو نیز بندگی را از غلامان عمید یاد بگیر! منبع:http://www.amiryazdan.blogfa.com/cat-30.aspx چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:زندگی خائنین , :: 18:46 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت : پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:دل مشغولی های شاه سلطان حسین, :: 8:50 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
فرمانروای شهر از دیدار شاه سلطان حسین صفوی باز می گشت . بزرگان و ریش سفیدان شهر به دیدار سالار شهر خویش رفته و از حالا شاه ایران زمین جویا می شدند . ادامه مطلب ... پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:راهب و زن روسپی, :: 8:40 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
راهبی در نزدیکی معبد شیوا زندگی میکرد. در خانه روبرویش یک روسپی اقامت داشت. راهب که میدید مردان زیادی به اون خونه رفت و آمد میکنند تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد و گفت: تو بسیار گناهکاری . روز و شب به خدا بی احترامی میکنی. چرا دست از این کار نمیکشی؟چرا کمی به زندگی پس از مرگت فکر نمیکنی؟ ادامه مطلب ... چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:کاهن معبد و شیوانا , :: 19:11 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ." ادامه مطلب ... یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:اردوان (سومین پادشاه اشکانی, :: 12:11 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
اردوان (سومین پادشاه اشکانی و فرزند تیرداد یکم) پادشاه ایران از بستر بیماری برخواسته بود با تنی چند از نزدیکان ، کاخ فرمانروایی را ترک گفته و در میان مردم قدم می زد . به درمانگاه شهر که رسیدند اردوان گفت به دیدار پزشک خویش برویم و از او بخاطر آن همه زحمتی که کشیده قدردانی کنیم. ادامه مطلب ... یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:درسی از ابومسلم خراسانی, :: 12:0 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
شاگرد معمار ، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است . چون از او دور شد جوانک از استاد سلمانی پرسید او که بود که اینچنین گستاخانه با من سخن گفت . استاد خندید و گفت سالار ایرانیان ، ابومسلم خراسانی . جوان لرزید و گفت : آری حق با او بود من بیش از حد پر توقع هستم. چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:«کوروش کبیر» و «پانته آ», :: 19:43 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
تابلویی که مشاهده می کنید، اثر «وینسنت لوپز» نقاش معروف اسپانیایی (قرن ۱۸) روایت کننده ی یکی از داستان های مشهور در تاریخ ایران باستان است. در لغت نامه ی دهخدا عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است :
ادامه مطلب ... پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:داستان مرد پارسا , همسرش و کنیزک, :: 16:57 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
یکی از پارسایان زنی بسیار غیرتمند، و کنیزکی بس زیبا داشت . آن زن به علت حساسیت رشکمندانه اش همسرش را همیشه می پایید و هیچوقت او را با کنیزک تنها نمی گذاشت. مدت ها بود که آن زن، همسر و کنیزک را زیر نظر داشت تا مبادا فرصت خلوت برای آن دو فراهم شود. روزی آن زن (همراه با کنیزک) به حمام رفته بود که ناگهان یادش آمد که طشت را در خانه جا گذاشته و به حمام نیاورده است. زن به کنیزک گفت: زود باش مثل پرنده به خانه برو و طشت نقره ای را بردار و بیاور . ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:دختر بیچارۀ اروپایی, :: 10:21 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:حضرت موسی(ع) و مرد کشاورز, :: 19:55 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب: درخواست از حاکم ظالم, :: 19:47 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
در دوران حضرت موسی(ع) حاکم ستمگری بر تخت حکومت نشسته بود. سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:در خواست موسی از حکمت خداوند, :: 11:47 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت: خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:داستان زیبای محبت مادر, :: 11:41 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
نقل شده است که در زمان حضرت موسی(ع) جوانی بسیار سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:جبرئیل و یوسف پیامبر, :: 11:8 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
گویند جبرئیل امین نزد یوسف پیامبر بود,جوانی از آنجا می گذشت.جبرئیل گفت این جوان را می شناسی.این همان کسی است که در نوزادی به پاکی تو شهادت داد و ماجرای زلیخواه به نفع تو تمام شد.یوسف دستور داد تا ان جوان را پیش او بیاورند و در حق او احسان فراوان کرد و به او هدایای بیشماری داد و دستور داد هر خواسته ای دارد براورده شود.در ان حال یوسف متوجه گریه جبرئیل شد و دلیل آن را پرسید؟جبرئیل گفت:ای یوسف تو عبد خدا هستی و در قبال کسی که در زمان نوزادی به پاکی تو شهادت داده چنین نیکی می کنی,حال به من بگو حال بنده ای که در شبانه روز 5 باز نماز میخواند و در آن به پاکی خدا شهادت می دهد چگونه است و خدا با چنین بنده ای چگونه رفتار میکند... چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 10:26 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. زن اومد که اعتراض کنه که غول حرفش رو قطع کرد و گفت :همینه که هست....... حالا بگو آرزوت چیه؟ جمعه 11 فروردين 1391برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 21:49 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : جمعه 11 فروردين 1391برچسب:مورچه عاشق, :: 21:46 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های
اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی
دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:زرنگتر از اصفهانی ها, :: 16:56 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند.یک مرد میانسال با یک لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و ...هر چه فکر کردم "فلان کس" را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم. شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی پاک نمی کنم ! خودم تا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم. فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد رشتی ایستاده است و بسیار مضطرب است. تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت...ماهی را پس بده...من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم... من که در سالن و جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم با دستپاچگی گفتم که ماهی ات الآن در فریزر خانه ماست.او هم با ناراحتی گفت: پس پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم.و من با شرمساری هفتاد هزار تومان به او پرداختم. چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است وظاهرا آن مرد رشتی یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است! |
||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
تبادل لینک هوشمند |
||