درباره وبلاگ


خدا یا آن گونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم،و ان گونه بمیرانم که به وجد نیاید کسی از نبودنم ________ _______ ______ _____ ____ بی انتهــــــــــــــــــــــــــــــــاتــریــــن
بــــی انـتــهــاتــریــن
عــبــرتـــــــــــــــ
چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:عشق و ازدواج چیست؟, :: 9:41 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

عشق و ازدواج چیست؟

شاگردی از استادش پرسید ((عشق چیست))؟

استاد در جواب گفت به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید ((چه آوردی))؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ !هرچه جلو می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پر پشت ترین ان ها تا انتهای گندم زار رفتم.

استاد گفت عشق یعنی همین!

شاگرد پرسید پس(( ازدواج چیست))؟


ادامه مطلب ...


پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:داستان مداد, :: 18:11 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

پسرک از پدربزرگش پرسید: - پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟  پدر بزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما

مهمتر ار آنچه می نویسم،مدادی است که با ان می نویسم می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد

بشوی!  پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید: - اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده

ام!پدربزرگ گفت:بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد 5 صفت هست که اگر به دستشان بیاوری تمام

عمرت با دنیا به آرامش می رسی:  صفت اول:



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:درخت مشکلات, :: 17:57 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ
اخیرا من لوله كشی را به منظور انجام تعمیرات در یك خانه قدیمی استخدام كردم ؛ تنها پس از یك روز كاری ، پنجر شدن یكی از چرخهای خودروی او باعث شد تا او چند ساعت زمان كار خود را از دست بدهد ، پس از آن دریل برقی او سوخت و سپس وانت قدیمی او روشن نشد ، همانطوری كه او را به خانه می رساندم ، او مانند یك سنگ ساكت و بی حركت نشسته بود .
 



ادامه مطلب ...


شنبه 16 دی 1391برچسب:زمان, :: 9:14 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

فرض کنید که هر روز صبح مبلغ ثابتی ، معادل 400/86 دلار به حساب بانکی شما واریز میشود و به شما اجازه داده میشود که به میزان دلخواه از آن برداشت کنید ، و در پایان هر روز هر آنچه را از این مبلغ باقی مانده باشد از شما پس خواهندگرفت . شما با این مبلغ چه کاری انجام خواهید داد ؟ مطمئناً از تمام موجودی خود استفاده خواهید کرد .
همه افراد چنین حساب بانکی دارند ! نام این حساب (زمان) است . هر روز صبح به شما 400/86 ثانیه اعتبار میدهند و تا پایان شب شما مهلت دارید که از این اعتبار استفاده کنید . این خود شما هستید که تصمیم می گیرید چگونه از این اعتبار استفاده کنید آری خود شما !
هر روز برای شما حساب جدیدی باز میکنند و هر شب ، اعتبارباقی مانده را میسوزانند . اگر نمی توانید از سپرده خود به قدر کافی استفاده کنید اشکال از خودتان است . به یاد داشته باشید که مدت محدودی این حساب اعتبار دارد ، مثلاً هفتاد یا هشتاد سال یا کمی بیشتر و کمتر ... قدر این حساب را به خوبی بدانید و سعی کنید که در زمان حال زندگی کنید ، حتی اگر این کار مشکل باشد . 

نتیجه :
هر لحظه گنج بزرگی است ، گنجتان را مفت از دست ندهید و خوب به یاد داشته باشید که زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند ! 


                                   
    دیروز به تاریخ پیوست ، فردا معماست و امروز هدیه است .



شنبه 16 دی 1391برچسب:نتیجه باور, :: 8:57 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

نتیجه باور

دانشجویی سرکلاس ریاضیات خوابش برد.زمانی که زنگ را زدند بیدار شد وباعجله
دومسئله را روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این فرض که استاد مثل همیشه این مسائل را به عنوان تکلیف درسی داده است به منزل برد.

از انجایی که همیشه تمامی تکالیف خود را به تنهایی و کامل  انجام میداده این توقع را از خود داشت که این بارهم  میتواند به راحتی از پس حل این دو مسئله براید با این باور تمام طول هفته را روی ان دو مسئله فکر کرد.
در ابتدا هیچ یک را نتوانست حل کند اما دست از کوشش برنداشت تا سرانجام یکی از انها را حل کرد.

وقتی راه حل خود را به استاد تحویل داد استاد به کلی شوکه شد!زیرا استاد این دو مسئله را فقط برای اشنایی دانشجویان با مسائل غیر قابل حل ریاضیات روی تخته نوشته بود!!!!!!


نتیجه:
همه ی کسانی که تا به حال به هدف ارزشمندی رسیده اند قبلا نمیدانستند چگونه این کار را انجام خواهند داد فقط اطمینان داشتند که به هدفشان خواهند رسید.!!

 



 مهندس و برنامه نویس

یک برنامه نویس و یک مهندس صنایع در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند. برنامه نویس دوباره گفت: بازى سرگرم کننده اى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید واگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم.

 

 



ادامه مطلب ...


قدرت نمایی بین کشتی جنگی و...

یک کشتی جنگی مأموریت داشت برای آموزش نظامی به مدت چند روز در هوایی طوفانی مانور بدهد. هوای مه آلود سبب شده بود که کارکنان کشتی دید کمی داشته باشند.  در نتیجه ناخدا روی عرشه ایستاده بود تا همه فعالیت ها را زیر نظر داشته باشد.
مقداری از شب نگذشته بود که دیده بان گذارش داد: «نوری در سمت راست کشتی به چشم می خورد.»
ناخدا فریاد زد: «اون نور ثابته یا به طرف عقب حرکت می کنه؟»
دیده بان جواب داد: ثابته قربان!» و مفهومش هم این بود که در مسیری هستیم که با هم برخورد خواهیم کرد.
ناخدا به مأمور ارسال پیام گفت: «به آن کشتی علامت بده که رو در روی هم هستیم, توصیه می کنم 20 درجه تغییر مسیر بدهید».
جواب آمد: «شما باید 20 درجه تغییر مسیر بدهید».
نا خدا با لحنی عصبانی گفت: «علامت بده که من ناخدا یک کشتی جنگی هستم،تا مجبور به شلیک توپ نشدم  باید 20 درجه تغییر مسیر بدهید».
پاسخ آمد: «من هم فانوس دریایی هستم!!»


ادامه مطلب ...


چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:زندگی یعنی انعکاس!, :: 9:40 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

زندگی یعنی انعکاس!

پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد٬به زمین افتاد و داد کشید:آ آ آ ی ی ی!!!!!

صدایی از دور دست آمد:آ آ آ ی ی ی!!!!!

پسرک با کنجکاوی فریاد زد:تو کی هستی؟؟؟

پاسخ شنید:تو کی هستی؟؟؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد:ترسو!!!



ادامه مطلب ...



لبخندی که زندگی ام را نجات داد!
بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد .
 
قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آو خود را در مجموعه اي به نام لبخند گرد آوري كرده است .
 
در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :


ادامه مطلب ...


شنبه 2 دی 1391برچسب:سد یا سکو؟!, :: 9:28 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

در زمان هاي گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و براي این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد .

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه ، بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاري هم غرولند می کردند که این چه شهري است که نظم ندارد . حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه اي است و ... با وجود این که هیچ کس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت .

غروب ، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد . بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناري قرار داد . ناگهان کیسه اي را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه هاي طلا و یک یادداشت پیدا کرد . پادشاه در آن نوشته بود :

"هر سد و مانعی می تواند یک شانس براي تغییر زندگی شما باشد "!



شنبه 2 دی 1391برچسب:بازی زندگی, :: 8:16 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

اقای برایان دانسون مدیر اجرایی و اسبق شرکت کوکاکولا در یکی از کوتاه ترین و تاثیرگذار ترین مصاحبه های خود چنین گفته بود:

هیچ وقت از ریسک کردن نهراسیم چرا که به ما این فرصت را خواهد داد تا شجاعت را یاد بگیریم!فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده ی این بازی چنین است که باید پنج توپ را در ان واحد در هوا نگه دارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.

جنس یکی از ان توپ ها از لاستیک بوده و باقی انها شیشه ای هستند. واضح است که در صورت افتادن توپ لاستیکی بر روی زمین دوباره ان توپ نوسان کرده و بالا میرود اما ان چهار توپ دیگر که از جنس شیشه هستند به محض برخورد با زمین شکسته و خرد میشوند.

او در ادامه میگوید:ان چهار توپ شیشه ای عبارتند از ( خانواده ) ( سلامتی ) (دوستان ) و ( روح خودتان ) و توپ پلاستیکی همان ( کارتان ) است!

امروز اولین روز از،بقیه زندگی شماست...

                                                          رابرت گرسیولد



پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:رد پای خدا, :: 17:40 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

مرد توریستی به همراه راهنمای عرب ، از بیابان می گذشت .

روزی نبود که مرد عرب بر روی شن های داغ زانو نزند و با خدای خود به راز و نیاز نپردازد.سرانجام یک روز عصر، آن مرد توریست بالحن تمسخرآمیزی از آن مرد عرب پرسید :

" از کجا می دانی که خدایی هست ؟!"

راهنما لحظه ای تامل کرد ؛ سپس به او که نیشخندی به لب داشت ، این گونه پاسخ داد :

" من از روی ردپای باقی مانده در شن ها می فهمم که چندی پیش ، رهگذر یا شتری عبور کرده است ."و با اشاره دست خود به خورشیدی که آخرین انوارش را از دامن افق می چید ، چنین گفت :

" به نظرت این ردپا کیست ؟" سپس مرد عرب لبخندی زد و ...

 



پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:بهای یک کودک, :: 17:9 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

 

 

اخیرأ هزینه های بزرگ کردن یک کودک از لحظه تولد تا سن18 سالگی محاسبه شده که مبلغ 140< 160 دلار برای یک خانواده با درامد متوسط میباشد. این مبلغ که شهریه کالج را هم  در بر نمیگیرد بسیار تکان دهنده است. اما اگر ان را به قسمتهای کوچک تقسیم کنیم انقدر هم تکاندهنده نیست. اگر هنوز هم فکر میکنید که بهترین نصیحت مالی این است که درصورت تمایل به ثروتمند شدن / بچه دار نشوید باید بگویم که دقیقا برعکس/ آیا راهی برای پیدا کردن تجربیاتی که در ادامه خواهد آمد پیدا میکنید؟

شمردن انگشتان و دیدن پنجه هایش برای اولین بار؟ /  شنیدن اولین بابا و مامان گفتن؟

احساس گرمای یک صورت چاق روی سینه؟ 

در دست گرفتن یک سر بی عیب در کف دست؟

ببینید با روزی 24 دلار چه به دست آورده اید ......

خداوند را هر روز در یک نظر دیدن / هر شب با خنده زیر پتو صحبت کردن / عشقی بیشتر از انکه قلب شما گنجایش ان را داشته باشد / کنجکاوی بی انتها درباره سنگها مورچه ها و ابرها / دستی برای گرفتن که معمولا پوشیده از مربا و شکلات است /  شریکی برای باد کردن حباب ها و پرواز بادبادک ها و ساختن قلعه های شنی / کسی هست که با او بخندید / 

از نظر فرزندان شما همتراز خداوند هستید . شما قدرت تصحیح اشتباهات / زهر چشم گرفتن از هیولای زیر تختخواب / التیام بخشیدن به قلبی شکسته/ و عشق ورزیدن بدون حد و مرز را دارید.

 

 

تصمیم گرفتن برای داشتن فرزند،امریست خطیر;این کار یعنی تصمیم برای اینکه قلبتان همیشه بیرون از جسم تان به تپش ادامه دهد... 

 

 

 

 

 

 



سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:ارزش سکه طلا, :: 11:21 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

ارزش سکه طلا

آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول
دیوانه است جلو آمد و گفت :
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم :.....
اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :
تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .



دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:حراجی وسایل شیطان, :: 17:51 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

روزی شیطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شكل چشمگیری به نمایش گذاشت.  این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود.
ولی در میان آنها یكی كه بسیار كهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.

مردی از او پرسید: این وسیله چیست؟
شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی‌ست.
آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟



ادامه مطلب ...


دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:فرق گاو و خوک, :: 19:2 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

فرق گاو و خوک

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"



چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:داستان فقیر و دعا, :: 8:53 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

 

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد.

از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.



ادامه مطلب ...


نقطه ضعف مساوی است با نقطه قوت

کودکی ده ساله که دست چپش در يک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود برای تعليم فنون رزمی جودو به يک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش يک قهرمان جودو بسازد.

استاد پذيرفت و به پدر کودک قول داد که يک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببيند .



ادامه مطلب ...


داستانی در مورد اولین دیدار «امت فاكس» نویسنده و فیلسوف معاصر ، از رستوران سلف سرویس؛ هنگامی كه برای نخستین بار به امریكا رفت. وی كه تا آن زمان ، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت كه از او پذیرایی شود. اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد ناشكیبایی او از این كه می دید پیشخدمتها كوچكترین توجهی به او ندارند، شدت می گرفت . از همه بدتر اینكه مشاهده می كرد كسانی كه پس از او وارد شده بودند در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی كه بر سر میز مجاور نشسته بود ، نزدیك شد و گفت :«


ادامه مطلب ...


در زمانهای قدیم ، در سرزمینی دوردست پادشاهی سلطنت می کرد که هم پادشاه دنیوی بود و هم در کارهای معنوی سر آمد دیگران بود . به گونه ای که به اعتقاد همگان نیکبختی در هر دو سرای را دارا بود .

روزی از روزها این پادشاه تصمیم گرفت که برای شکار به خارج از شهر برود تا هم استراحتی بکند و هم به شکار بپردازد. برای همین به درباریان خود اعلام کرد تا آنها لوازم شکار را آماده کنند . صبح زود نیز به همراه خادمان و ملازمان خویش عازم شکار شد .



ادامه مطلب ...



 
 به پسرم درس بدهید . او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود.
به او بیاموزید که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست.


ادامه مطلب ...


در روزگاران بسیار دور مرد آهنگری بود که  پس از گذراندن دوران جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند سالها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی مشکلاتش به شدت بیشتر می شدند.
 
یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد گفت واقعا عجیب است



ادامه مطلب ...




 در روزگاران پیشین، شهر نشینی توانگر و ثروتمند با یک روستایی طمعکار آشنا شده بود . هرگاه روستایی به شهر می آمد یکسر سراغ خانه او را می گرفت و هفته ها و ماه ها مهمان او می شد .

بالاخره روزی روستایی به شهری گفت: ای سرور من ، آقای من، چرا برای گردش و تفریح به روستای ما تشریف نمی آوری؟ تو را به خدا برای یکبار هم که شده دست اهل و عیالت را بگیر و سری به روستای ما بزن که یقینا به شما خوش خواهد گذشت. آن شهری نیز برای رد درخواست او عذرها می اورد و بهانه ها می تراشید و از مشغله فراوان خود گله آغاز می کرد .
چندین سال بر این منوال گذشت.


ادامه مطلب ...




درویشی در کوهساری به دور از خلق می زیست. در آن کوهسار ، درختانِ سیب ، گلابی و انار فراوان یافت می شد و او از آن تغذیه می کرد و در هم آنجا نیز به مراقبه و ذکر و فکر مشغول بود .

روزی آن درویش با خدای خود عهد کرد که هرگز میوه ای از درخت نچیند و تنها به میوه هایی بسنده کند که باد از شاخساران بر زمین می ریزد. مدتی بر این منوال گذشت و درویش بر عهد و پیمان خویش باقی ماند و فقط از میوه های روی زمین استفاده می کرد . پس از مدتی که گذشت ، قضای الهی ، امتحانی برای او رقم زد .

 



ادامه مطلب ...



روزی در یک دهکده کوچک ، معلم مدرسه
از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند ، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر به طور حتم تصاویر بوقلمون و میزهای پر از غذا را نقاشی خواهند کرد.ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده ی کودکانه خود را تحویل داد ، معلم شوکه شد.
او تصویر یک دست را کشیده بود ،ولی این دست چه کسی بود؟
بچه های کلاس هم مانند معلم
از این نقاشی مبهم تعجب کردند.یکی از بچه ها گفت : من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند. یکی دیگر گفت : شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد . هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید : این دست چه کسی است ، داگلاس؟
داگلاس در حالی که خجالت می کشید ، آهسته پاسخ داد : خانم معلم این دست شماست!!!!!!!
معلم
به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.

شما چطور؟آیا تا
به حال بر سر کودکی یتیم دست نوازش کشیده اید؟بر سر فرزندان خود چطور؟

ای پروردگاری که حیات بخشیده ای مرا ، قلبی
به من ببخش مالامال از قدرشناسی و عشق.

ویلیام شکسپیر





این یک داستان واقعی است که در کشور ژاپن اتفاق افتاده است: شخصی,دیوار خانه اش را برای تغییر دکوراسیون خراب می کرد(در خانه های ژاپنی,فضایی خالی بین دیوارهای چوبی قرار دارد.)این شخص در حین خراب کردن دیوار,در فضای بین آن,مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.



ادامه مطلب ...




دختری به میز پدرش نزدیک میشود و کنار آن می ایستد. پدر به سختی گرم کار و زیر و رو کردن انبوهی کاغذ و نوشتن چیزهایی در سررسید و اصلا متوجه دخترش نمیشود تا اینکه دختر میگوید: " پدر چه میکنی؟"

و پدر پاسخ میدهد: "چیزی نیست. مشغول ترتیب دادن برنامه هایم هستم. اینها نام افراد مهمی است که باید با آنها ملاقات کنم."

دختر پس از کمی تأمل میپرسد: "پدر، آیا نام من هم در دفتر هست؟"

بهترین دقیقه ای که سپری می کنید،دقیقه ای است که صرف خانواده خود می کنید...



داستان های کوتاه و خواندنی


یه روز تو پیاده رو داشتم می رفتم، از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کارت های رنگی قشنگی دستشه ولی این کارت ها رو به هر کسی نمیده !
به خانم ها که اصلاً نمی داد و تحویلشون نمی گرفت، در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کارت میداد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند.

احساس کردم فکر میکنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی خیلی خوشگل و گرون قیمت رو نداره، لابد فقط به آدم های باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده !
بدجوری کنجکاو بودم بدونم اون کارت ها چی هستن !



ادامه مطلب ...


داستان های کوتاه و خواندنی

دختر ۵ ساله‌ای از برادرش پرسید :
معنی عشق چیست ؟؟
برادرش جواب داد :
عشق یعنی تو هر روز شكلات من رو ،
از كوله پشتی مدرسه‌ام بر میداری ،

و من هر روز بازهم شكلاتم رو همونجا میگذارم ,,,♥

 

منبع:http://postman13.mihanblog.com/



شخصی می گفت: می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم . یکی به او گفت: در شهر ما، فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به دیوانگی زده است . اگر سراغ او را بگیری می توانی اکنون او را درمیان کودکان بینی که روی یک چوب سوار شده و با آنان بازی می کند .

آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند و صدایش می زند و می گوید: ای سوار بر چوب، یک لحظه نیز اسب خود را به سوی من بران . عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید: زود باش حرف بزن، چه می خواهی؟ من نمی توانم زیاد توقف کنم، چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند !

آن مرد می گوید: می خواهم از این محله زنی اختیار کنم به نظر تو کدام زنی را بگیرم که مناسب حال من باشد ؟ عاقل دیوانه نما می گوید:



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:بلعم باعورا, :: 11:29 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

بلعم باعورا، معاصر با حضرت موسى عليه السلام بود مدت دويست سال خدا را عبادت كرد و به مقاماتى رسيد كه چون سر به آسمان بلند مى‏كرد حجاب برايش كنار مى‏رفت و عرش و كرسى را مى‏ديد و هر دعائى مى‏كرد بلافاصله مستجاب مى‏شد.
با طلوع و ظهور حضرت موسى كه مردم را به يكتاپرستى دعوت و از بت‏پرستى برحذر مى‏داشت بيم و هراس در دل فراعنه كه موقعيت خود را در معرض خطر مى‏ديدند ايجاد شد و در مقام چاره‏جوئى برآمدند.



ادامه مطلب ...


عد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد

بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت : من متعجب شدم ....

بخاطر اینکه در میز کناری،پسر شما 50 دلار به من انعام داد درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !

گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام



 

پیرمردی بر روی الاغش بنشسته بود و از بیابانی می گذشت . سالکی را دید که پیاده بود .

 پیرمرد پرسید: ای مرد به کجا رهسپاری ؟

سالک گفت : به دهی که گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم مي كنند .

 پير مرد گفت : به خوب جايي مي روي .

سالك گفت : چرا ؟



ادامه مطلب ...


در داستان جالبى از امیر المومنین حضرت على(علیه السلام ) به این مضمون نقل شده است كه روزى رو به سوى مردم كرد و فرمود: به نظر شما امید بخش ترین آیه قرآن كدام آیه است ؟ بعضى گفتند آیه:

"ان الله لا یغفر ان یشرك به و یغفر ما دون ذلك لمن یشاء"

(خداوند هرگز شرك را نمى بخشد و پائین تر از آن را براى هر كس كه بخواهد مى بخشد)
سوره نساء آیه 48


امام فرمود: خوب است ، ولى آنچه من میخواهم نیست ، بعضى گفتند آیه :



ادامه مطلب ...


عشق واقعی را در بیمارستان دیدم‎

چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:نایست! حتی اگر, :: 9:2 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

در سال ۱۹۶۸ مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.دوی ماراتن در تمام المپیکها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر ۵ قاره جهان پخش میشود



ادامه مطلب ...


دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب: بنده نوازی و بندگی, :: 20:22 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

یکی بود ، یکی نبود

 بنده نوازی و بندگی

یکی از فقرای با ذوق شهر هرات که در سوز و سرمای زمستان از برهنگی خود در رنج و عذاب بود وقتی چشمش به غلامان عمید( یکی از بزرگان دولت سلجوقی) افتاد و دید که آنان( با وجود غلام بودن) جامه های فاخر و حریرین به بر کرده و کمربندِ زرین به میان بسته اند، منفعل شد و رو به آسمان نمود و با حسرت تمام گفت : خداوندا ، بنده نوازی را از جناب عمید یاد بگیر!

روزها وضع بدین منوال سپری شد که ناگهان شاه، عمید را به جرمی متهم کرد و به زندانش افکند و غلامان او را نیز به باد کتک گرفت و از آنان خواست که هر چه سریعتر گنجخانه عمید را لو دهند و غلامان در کمال جوانمردی طی یک ماه، شکنجه های هولناک شاه را تحمل کردند ولی لب به سخن نگشودند و رازِ ولی نعمتِ خود را فاش نساختند. تا اینکه شبی آن فقیر به خواب دید که هاتفی به او می گوید: ای گستاخ تو نیز بندگی را از غلامان عمید یاد بگیر!

منبع:http://www.amiryazdan.blogfa.com/cat-30.aspx



چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:زندگی خائنین , :: 18:46 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت :
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !



فرمانروای شهر از دیدار شاه سلطان حسین صفوی باز می گشت . بزرگان و ریش سفیدان شهر به دیدار سالار شهر خویش رفته و از حالا شاه ایران زمین جویا می شدند .
فرمانروای شهر گفت :



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:راهب و زن روسپی, :: 8:40 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

راهبی در نزدیکی معبد شیوا زندگی میکرد. در خانه روبرویش یک روسپی اقامت داشت. راهب که میدید مردان زیادی به اون خونه رفت و آمد میکنند تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد و گفت: تو بسیار گناهکاری . روز و شب به خدا بی احترامی میکنی. چرا دست از این کار نمیکشی؟چرا کمی به زندگی پس از مرگت فکر نمیکنی؟



ادامه مطلب ...


 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب